شعرناب

داستان کوتاه(تخم شیطان)

.............
نظام، آخرین فرزند ایران خانوم بود.
یتیمی که هیچ وقت سایه ی پدر را بالای سرش ندید.
از بچگی سر همه کلاه می گذاشت.
شر بود با ظاهری موجه.
ایران خانوم اسمش را گذاشته بود تخم شیطان.
بچه های کوچه را علیه یکدیگر می شوراند.
امروز با چند نفر یک گروه می شد و یکی را کتک می زدند و فردا نوبت نفر بعدی بود.
آخر سر هم به نحوی از انحاء یکی را مقصر جلوه میداد و بساط کتک فردا را مهیا می کرد.
در این میان تنها نظام بود که کتک نمی خورد.
رضا برادر بزرگترش هم در مانده از این فقر و این همه نکبت، نمی دانست که جور عیاشی ها، اعتیاد و بدهی های احمد پسر ارشد خانواده را بکشد یا فتنه گری ها و رندی های نظام را تحمل کند.
رضا با همه فرق می کرد. ذهنش هزار پستو داشت. نه می توانست ببیند احمد هر روز وسیله ای از عتیقه جات خانه را بدزدد و باد هوایشان کند و نه می توانست با نظام کنار بیاید.
او حتی از جهل کودکان محله و اعتماد خرکیشان به نظام غصه می خورد.
چندین بار هم نظام و دار و دسته اش را به خاطر اراجیف و خرافاتی که در مورد جن و پری به خُرد بچه های محل می دادند حسابی تنبیه کرده بود.
حتی یک بار مرد ریش سفیدی را دید که پای صحبت های نظام نشسته بود.
ولی افسوس که قدرت غیبی جنیان از تاثیر کلام رضا بیشتر بود.
بچه ها مسخ شده بودند.
مسخ نظام و وعده طلاهایی که قرار بود اجنه برایشان بیاورند.
مادرش ایران خانوم هم هنوز جوان و زیبا بود و چشمِ طمع همه دنبالش.
از نفتی سربازارچه بگیر تا امام جماعت مسجد.
احترام الکی اشخاصی که ایران را می خواستند رضا را عذاب می داد. ولی نمی توانست چیزی بگوید.
آخر سر هم ایران زنِ امام جماعتشان شد.
رضا نفسش بالا نمی آمد.
احمد که مرد،تنهاتر شد. هر چه بود احمد درکش می کرد.
می فهمیدش...
موقعیت مناسبی بود برای نظام
نظامِ پستِ برادر فروش کار خودش را کرد.
زهرش را ریخت و انگش را چسباند: «خودم دیدم که وقتی حاجی پیش ایران بود رضا رفت خانه حاجی...»
حاجی هم با علم قضاوتی که داشت رضا را تهدید و تبعید کرد.به روستای پدری اش.
رضا با چشمانی گریان شال گلدار ایران را در ساکش گذاشت و تا همیشه رفت... .
رضا رفت...
حاجی مُرد...
نظام ماند و ایران...
.
#حمید_احمدی_اصل
پ. ن:نظام پسر خوبی نیست
از دار و دسته ی نظام نباشیم


0