شعرناب

داستان کوتاه

زخم هایِ عمیقِ روحش، پُربود از عفونت هایِ تهوع آور! مردمک چشم هایش دریچه ایی بود به قلبِ سیاه وپُر از کینه اش، کینه ایی که ریشه دوانده بود در همهء وجودش! کینه ایی که مثلِ غدهء سرطانی تمامِ وجودش را تسخیر کرده بود. تجاوز، خشونت، قتل فقط برخی از جرم هایِ بی شمارش بود.
در کودکی، پدرش خود را به خاطر مشکلات زیاد جلویِ چشمان کودکانش به دار آویخته بود.
از همان جا و همان لحظه دنیایِ آبی و صورتی کودکیش تبدیل به جهنمی سیاه و کبود شده بود.
شاید پدر نمی دانست با خود معصومیت و دنیایِ پر از عشقِ کودکانش را هم به دار می آویزد!
به راستی مجرم کیست؟


0