شعرناب

شروع کجا بوده؟!

سلام کرگدن درون، خسته نباشی. راستش آنقدر که همه با سگ سیاه افسردگی کلنجار می روند فرصت نمی کنند روی ماه تو را ببوسند و از یک تنه سر و شاخ زدن به دیوار بتنی زندگی تشکر های لازم را به جا آورند. از وقتی افسارت را رها کرده‌ام همه چیز بهتر شده است. آدم خودش به طور غریزی می فهمد که جلوی کدام سختی بایستد و جلوی کدامیک جا خالی بدهد. لازم نیست تا مقاومت درونی ات را برای کنترل آنچه که دوست داری، خرج کنی. چرا که بعدها به زمان سپری شده و کف پاهایی که از فشار زخم شده اند نگاهی می اندازی و پوزخند میزنی. راستش خوشحالم که راهت را یافته ای و من اربابت نیستم. نیچه میگوید همه ما با هم برابریم و جورج اورول مینویسد اما بعضی ها برابر ترند. راستش نمی دانم باید حرف کدامیک را باور کنم! مگر تو میتوانی با سگ سیاه افسردگی یکسان باشی؟ تو بی سر و صدا به کارت مشغولی، اما او مثل داروغه ناتینگهام سر ساعت مشخص، و در مکان بی‌ربط حضورش را اعلام میکند. راستش نمیدانم چرا عنصر کرگدنی ما آدم ها تا به این حد قوی است! کوتاه می‌آییم، تا جاییکه حتی اگر شاخمان را ببرند بازهم دست از تلاش نمیکشیم. گویی جایی قبل از شروع دنیا اعلام کرده اند اگر تا قطره آخر قواییمان جان ندهیم، نمی توانیم به نیک بختی دست پیدا کنیم! و این نیک بختی مساوی با پایان درد و رنج هایمان است! اما تو بگو، وقتی سرمان را بلند نمیکنیم تا ببینیم در دنیا چه خبر است از کجا میدانیم نیک بختی کجاست؟ شروع کجا بوده که پایانی در کار باشد؟ اما تو به تلاشت ادامه بده. عمدتا، نوع روایت قصه از جمع بندی آن مهم تر است.


0