شعرناب

داستانک : شماره 103

در یه غروب پاییزی
که نم نم بارون شهر رو خیس کرده بود
با دوست دخترم داشتیم تو پیاده رو قدیم میزدیم
می گفتیم و می خندیدم
وَ حسابی خوش می گذروندیم
تا اینکه
پیر مرد مُسنی که داشت از کنارم رَد میشد
آهسته دَرِ گوشم گفت:
"پسرجان ، مواظب باش ،
اینجا برای شاد بودن ، مجوز باید داشته باشی".......
_______________
ابوالقاسم کریمی - فرزندزمین
تهران_ورامین
29 آذر 1398


0