شعرناب

تنهائی

تنهائی
روزگار ،من به تنهائی عادت کرده ام ،جان تو،دست ازسرم بردار،مچم درچنگال ستم سخت درگیراست ،سینه ی دریا را ببین ،دردلشب خس خس می کند، چون به دیوار رسیدم اشک شوق ریخت باچشم دل مرا درآغوش گرفت بی انصاف چنان قرابه را درحلق م ریخت که مدهوش شدم ،هرگزازپای درنیامدم ،پوستین خودرا درجمع تکه تکه کرد،چون مدهوش شدم ،صدای تیشه عشق مرا باهوش کرد،گفتم چون هوا تیره و تاریک ودیدار آخراست ،ای سایه ردشو،مهربانی نیست، بی خبرقصد جانم کرده است ،خود لحظه ای تالی اش رابنگر،ببین،قصدخاک لاله روداردتا بررویم کشد
حال روزگار،خودبگو،گل خندان لبخند ،برلب نداردچرا /؟
من بدیدارش رفته ام پای بگرد کرده، لنگ ولوک است چرا؟
منوچهر فتیان پور(راد)


0