شعرناب

لیسانس(طنز)

يه ضرب المثل كشف نشده هست كه ميگه: « زن تموم زندگي نيست، ولي رو تموم زندگي اثر ميذاره.» حسن آقا مدرك ليسانسشو كه گرفت، بلافاصله يه تاكسي دربست كرد و با خوشحالي خودشو به خونه رسوند. ننه ش طبق معمول، غذا رو بار گذاشته و همونجا توي آشپزخانه نشسته بود و دود قليون و صداي ضبط صوتش فضاي خونه رو پر كرده بود: « بگذر تا در شرار من نسوزي، بي پروا در كنار من نسوزي، همچون شمعي به تيره شبهااااا.... مي داني عشق ما ثمر ندارد، غير از غم حاصلي دگر ندارد، بگذر زين قصه ي غم افزاااا... » حسن آقا به محض اين كه وارد خونه شد، با صداي بلند گفت: - سلام ننه! مژده گوني بده! ننه حسن سرشو از تو رؤياهاش بيرون آورد و چند لحظه اي لب از لب قليون برداشت و با كنجكاوي به پسرش نگا كرد. حسن كه بيش از اين نميتونست خبر مسرّت بخش خودشو توي دلش پنهون كنه، مث فوتباليستي كه دقيقه ي صد و نوزده بازي، گل طلايي زده باشه، با قدرت تموم، دستشو مشت كرد و گفت: - ليسانس گرفتم ننه! پيرزن قرقركنان كامي از قليون گرفت و با خونسردي گفت: - هوووو! حالا انگار شاخ غولُ شكسته!... دلم خوش شد گفتم شايد يارانه رو زياد كردن!... بعد با دلسوزي ادامه داد: - يه نگاهي به دور و وَرت بنداز ننه!... مث پشكل ليسانسه ريخته... همين مريم- دختر شمسي خانم-و ببين! ننه ي بدبختش دست تنها، با هزار نخورم نخورم و كلفتي خونه ي مردم و رو زدن به اين و اون فرستادش ليسانس گرفت. الان يه سال آزگاره، بيكار و بيعار، نشسته كنج خونه، روز به روزم ترشيده تر ميشه. حسن كه نميخواست خوشحالي عظيم خودشوخدشه دار كنه، نيمي از حرفاي ننه شو نشنيده گرفت و با لوس بازي، گونه ي چروكيده ي پيرزنو بوسيد و كامي هم از قليونش گرفت و به طرف اتاقش رفت: - اين دختره تقصير خودشه ننه! رفته ليسانس چرنديات گرفته. پيرزن با اعتراض گفت: - چرنديات چيه ننه؟! شمسي خانوم هي ميشينه، بلند ميشه، ميگه دخترم فيلسوفه. حسن همينجوري كه لباساشو عوض ميكرد، از داخل اتاق گفت: - آخه فلسفه هم شد رشته؟! مگه اينجا يونان باستانه كه آدم بيشينه سينه ي آفتاب و هي صغرا كبرا بيچينه؟!... ولي من فرق ميكنم ننه!... من ليسانس زبان و ادبيات فارسي گرفتم! پيرزن با بي اعتنايي پكي به قليونش زد و گفت: - زبون فارسي رو كه خودم يادت داده بودم، بي ادبم كه نبودي، ديگه چه لوزومي داشت بري دانشگاه؟! ميرفتي ور دست اوس عباس، نيكانيكي ياد ميگرفتي، مث باباي خدا بيامرزت واسه خودت كسي ميشدي... حسن كه ديد بحث كردن با ننه ي تحصيل نكرده اش، سودي به حالش نداره، به سمت آينه رفت و با چند بار دور و نزديك شدن به آينه، سعي كرد آثار ليسانسو توي چهره و اندام خودش ببينه. بعدشم لبخند به لب، خودشو روي تخت ولو كرد و بعدِ پنج سال جون كندن، با آرامش كامل خوابيد. عصر كه بيدار شد، صفايي به سر و صورتش داد و كت و شلوار نوشو پوشيد و بدون توجه به چايي حنايي رنگي كه ننه ش براش ريخته بود، با لبخندي كه مدام بين لبش و دلش رفت و اومد ميكرد راهي خونه ي خاله شهين شد. دل توي دلش نبود كه فاطي- دختر ِ خاله شهين-ُ ببينه و خبر ليسانس گرفتنشو بهش بده. فاطي علاوه بر اين كه دخترخاله ي حسن بود، همبازي دوران بچه گيشم بود، و در تموم مامان بازياي اون زمون، نقش زنشو بازي ميكرد، ولي كم كم كه بزرگتر شدن، فاطي بيشتر و بيشتر از حسن فاصله گرفت تا اين كه سرانجام حسن به اين نتيجه رسيد كه واسه به دست اوردن فاطي، راهي نداره به جز اينكه بره دانشگاه و ليسانس بگيره... ********* - سلام حسن! - سلام دختر خاله! - چه خبر شده؟! خوشتيپ شدي! - خب ديگه!... فارغ التحصيل شدم، ليسانس گرفتم. ديگه اون تيپ قبلي در شأنم نبود. - اِه!... باريك الله! تبريك ميگم! - ممنون! حسن واسه اينكه بحث اصلي رو پيش بكشه، چند دقيقه اي اين پا اون پا كرد تا اينكه دلُ به دريا زد و گفت: - حالا ديگه ميتونيم ازدواج كنيم. - چي؟! ازدواج؟! - خب آره! ازدواج... قراره توي كلاس كنكور استادمون تدريس كنم، برجي شيصد هفصد تومنم بهم ميده. فاطي پوزخندي زد و گفت: - مگه با شيصد هفصد تومن ميشه زندگي كرد؟! حسن كه حسابي توي ذوقش خورده بود گفت: - هرچي باشه، حالا ديگه من ليسانس دارم. - ببين حسن! من آدم رُكي ام... هيچ توهيني واسه يه دختر، بالاتر از اين نيست كه شوهر آينده ش "خاص" نباشه. - منظورت چيه؟! - منظورم اينه كه ليسانس داشتن، چيز عجيب غريبي نيست. اين روزا هرجا نگا كني مث ريگ ليسانسه ريخته... حسن ياد حرف ننه ش افتاد و گفت: - باز جاي شكرش باقيه نگفتي مث پشكل! فاطي قهقهه اي زد و ادامه داد: - يه دختر دوس داره يه چيزي توي شوهر آينده ش با همه ي مرداي ديگه فرق كنه. مهم هم نيست اون چيز چي باشه، ولي حتما بايد يه چيز متفاوتي باشه، يه چيز استثنايي... منم مث همه ي دختراي ديگه دوس ندارم شوهرم يه مرد معمولي باشه، ميخوام "ترين" باشه، بدترين و بهترين هم برام فرقي نميكنه، فقط بايد "ترين" باشه... تو هم كه نيستي... فاطي لحظه اي مكث كرد، و وقتي ديد حسن هاج و واج مونده، براي ضربه فني كردن اون آخرين فنّشم به كار گرفت و گفت: - يه خواستگار برام پيدا شده. قراره فردا رسماً بيان خواستگاري... فكرامم كردم: جوابم مثبته. حسن آب دهنشو قورت داد و پرسيد: - خب! چه كاره ست؟ - بُنگاه داره... كلاهبردارترين مرد شهره... خونه ها رو نصف قيمت از چنگ مردم در مياره و دو برابر قيمت ميفروشه... حسن كه حسابي از حرفاي فاطي جا خورده بود، بدون اين كه خداحافظي كنه، مثل آدمي كه در كابوس راه ميره، به سمت در رفت و وارد خيابون شد... به خودش كه اومد، جلوي گاراژ اوس عباس بود. - سلام اوسا! - سلاااام حسن آقا! چه عجب! يادي از ما كردي!... ماشاالله!، ماشاالله!، شدي عين باباي خدابيامرزت، مث سيبي كه از وسط دو نصف كرده باشن... هيييي! يادش بخير! بهترين ميكانيك شهر بود. حسن با شنيدن كلمه ي "بهترين"، لبخند تلخي زد و همينجوري كه كتشو روي ميخ فولادي سياهي كه به ديوار گاراژ بود آويزون ميكرد گفت: - اوس عباس! شاگرد نميخواي؟! (م. فریاد)


0