شعرناب

راموز لَنگ


نوايي از نهان مي گفت: درويشان را چه به شاهي ؟!
گفتم اين آيه ي يأس که به گوش خواني مذموم است و دل را بر اين طريقت آرام نيست.بدان که زمين خوردن و خشت خشتِ ديوار زحمت بر سر فرود آمدن، به ز انگشتِ خسران به دندان خاييدن که افسوس از روزگاري که در نوميدي، خاکِ شيونِ امروز بر سر شد.
هرچند فتادن دردناک است و ز نو خاستن بس دشوار، اما هرگز نتوانستم حقارت درون، لحظه اي به جان خرم. اگر دستي نگرفتم، در ناتواني هم دست به تمنّا نگشودم. نه زبان به خاري گشادم و نه روزگار به خدمت و خواهش گذراندم و نه حتي فريادي از هجوم دردها و رنج ها بر آوردم.
تنها در فوران درد بود که چند سطري از هزاران سخن دل به قلم هرزه سپردم و نقش زدم.
شـه زادگان ز ميراث دارند اين اورنگ
دريوزگي نيست مردان را نام و فرهنگ
سگـان عـو عـو کنـند بهر استـخواني
زبـوني امـا نيسـت رسم رامـوز لنـگ
راموز - آذر1390


0