شعرناب

من هم بلدم....

من بلدم عاشق باشم و عشق را بر صفحه صفحه
شعرم ورق بزنم و از هوای وجود تو نفس را به
وجودم بنوشم و زیر سایه ات دلخوش و شاد باشم بلدم تمام شهر را به پیدایت فتح کنم
و سرخوشانه برگ های زرد و نارنجی را ویران کنم و دلخوش بخندم
بلدم با خیالت دلخوش باشم وقتی نبودنت زور میزند که حالم را خراب کند
بلدم در نهایت ویرانی باشم اما به روی خودم
نیاورم که این بانی و باعث ویرانیم الان کجاست
بلدم زمستان باشد برف ببارد هوا یخ بزند
دلم سرد شود اما خودم را بغل کنم و در کوچه های زمستان دلم را گرم کنم
خودم تنهایی با خودم خلوت کنم و تمام شهر را کوچه به کوچه به پیدایت بگردم
و فکر میکنم همه ی ما باید این ها را بلد باشیم
تا کی میشود به امید پیدا شدن او در انتظار ماند
یکجایی باید خود را به دل بسپاری
وگرنه قبل از اینکه پیدایش کنیم خواهیم مرد...


0