شعرناب

خودآ

مرد، كوله بارش را برمي دارد و راهي كوهستان مي شود. سالهاست كه او در جنگل زندگي مي كند. زندگي در جنگل، چندان هم خالي از لذت نيست، پاي در آب خنك رودخانه گذاشتن، صداي آواز پرندگان، و بوي عطر درختان جنگلي، لذتي وصف ناپذير دارد و مرد قدرشان را خوب مي داند، ولي رنج عميقي هميشه قلبش را آزار مي دهد: رنج بي همزباني.
گاه، غبار از پنجره ي كلبه اش مي زدايد و به دوردستها چشم مي دوزد، به جايي كه همه ي درختان به هم مي پيوندند و آسمان شروع مي شود. آنقدر پشت پنجره مي ايستد تا موجي از بيكرانه هاي خيالش مي آيد و غرقش مي كند. آنگاه تصويري از زيبايي محض در حافظه اش نقش مي بندد. به خودش كه مي آيد، دلش مي خواهد آنچه را ديده است براي همه تعريف كند ولي نمي تواند.
نه ساكنين جنگل زبان او را مي فهمند و نه او زبان آنها را، نه آنها چيز زيادي از او مي دانند و نه او از آنها. پيشترها، گاهگاهي كه غيبش مي زد، ساكنين، تمام بعد از ظهر را دنبالش مي گشتند و شب كه مي شد به اين نتيجه مي رسيدند كه او مرده است، ولي با برآمدن آفتاب، مرد دوباره پيدايش مي شد و بي آن كه كسي بفهمد او كجا بوده است، همه چيز دوباره عادي مي شد، ولي اكنون چند سالي مي شود كه بود و نبود او ديگر به چشم هيچكس نمي آيد...
مرد با قدمهاي خسته به كوهستان مي رسد و از بلندترين كوه آنجا به سختي بالا مي رود. خورشيد در حال غروب كردن است و شبح غول پيكر كوهها هرلحظه رازآلودتر و ترسناكتر مي شود. نفسي تازه مي كند و نگاهي به درّه ي عميق زير پايش مي اندازد. آرام آرام همه چيز در سياهي مطلق فرو مي رود و گم مي شود. تنها چيزي كه هنوز پيداست، صداي خس خس نفسهاي اوست. مرد از اعماق روح خاك آلوده اش بهترين كلماتي را كه مي شناسد انتخاب مي كند. سپس با سرفه ي دردناكي راه گرفته ي صدايش را مي گشايد و با تمام وجودش فرياد مي كشد:
"دوسِت دارم."
سپس چشمهايش را مي بندد و به بازتاب صدا گوش مي سپارد:
"دوسِت دارم... دارم... رَم... رَم... رَم"
گوشهاي مرد صداي آشنا را با لذت تمام مي بلعد، و مرد پس از مدتها لبخند مي زند...
پي نوشت:
تمام جهان، بازتاب دو كلمه است: "دوستت دارم"...(م.فرياد)


0