شعرناب

در بند گیسوان

هر روز سپیده دم،
پا به پای رویاهای کودکی ها،
میان شکوفه های کوچه های مجاور،
لی لی دخترک در پهنای شاخه های احساس جاری بود،
و بافتن موهای بور لیلی، عزیزکرده ترین عروسکش، آسوده ترین قرار لذت بخش آن روزهایش بود.
اما آن روز که به خانه بازگشت، در همهمه کل کشیدن ها نفهمید که کی نقش حنا بر دستان کوچکش نشسته است.
بعد از آن روز هر شب دخترک، روی چمن زار، زیر درخت کهن، قاب آسمان رابه آغوش می کشید و در خلوت شب آرزوهای نهان خویش را مرور می کرد و بر دردهای نهان بی شیون آرام می گریست. دلش میخواست دور ترین شاخه درخت را بگیرد و آن شاخه او را ببرد به دورترین سرزمینی که در آنجاهمچون گلی زمستانی برویید و در مجاور پروانه ای روزگار بگذراند
دخترک شاخه ای تو را می خواند.
اردیبهشت ۹۸


0