شعرناب

حیاط خونه‌ی مادربزرگ

امروز از اون روزاست که حوصله‌ی چیدن واژه‌ها رو ندارم انگار نحسی ماه صفر از همین اولش به جونم افتاده و نمیذاره از زندانبان اجیرشده‌ش یعنی کسالت، فرار کنم...
دلم یه حیاط قدیمی می‌خواد مثل خونه‌ی مادربزرگم و اون لهجه‌ی شیرین که قشنگتر از صدای چلچله‌ها بیدارم می‌کرد و قربون صدقه‌ی جونم می‌رفت...
اون پیرهنای گلدارش که همیشه پشتش خیلی ریز تا می‌خورد و ازم میخواست براش اتو کنم...
همه‌مون دلمون صفای اون روزا رو می‌خواد اون آغوشایی که دغدغه‌هامون توی هوای عطرآگینش فرو می‌ریخت...
انگار پاییزی بودن که نه غروبشون دلگیر بود نه هواشون سرد فقط برگای درد رو با نسیم مهرشون از وجودمون میریختن بیرون...
اما چرا با این همه خواستن برای رفتن به اینجور جاها اشتیاقی نداریم؟
زندگی پر از مشغولیته ولی ما بعضی
وقتا بدجوری همدیگه رو گم میکنیم و حتی خودمونو ...
مهناز نصیرپور


0