شعرناب

عزم سفر را میدانی ؟

حرفی برای گفتن ندارم ، نه، ندارم ....
ملحفه ی سفیدی روی تمام شعرها .. روی تمام حرفهایم کشیده ام ..
عزم سفر را میدانی ؟؟
یکی از آن عزم ها را چند وقتی ست بهانه ی رفتن کرده ام ...
آنقدرها راسخ نیست ولی اگر پایش بیوفتد، رفتنی بدون بازگشت را انتظار میکشم ...
اما قبل از رفتن ..
دلم میخواست شعرهایم ، حرفهایم برای تو باشد ..
دلم میخواست لبخندهایت ،سکوتت
و دو دست زیر چانه
و آن نگاه و زل زدنهای عاشقانه ات برای من باشد ...
بگذریم ...
قسمت نبود ...
هه!!!!!
دیدی من هم بلدم ساده با تقدیر کنار بیایم؟! ..
من هم به اتفاقات سرنوشت ایمان دارم!
مثل همان پیرزنی که تسبیح در دست داشت و ذکر میگفت و دعا میکرد ..
شاید هنوز امیدی به داشتنت باشد ..
# نیهاد زمان


0