شعرناب

کرم های مغز من

قلم روی کاغذ حرکت میکند ولی جز سفیدی روی کاغذ چیزی نیست. واژه ها فرار کرده اند از سفیدی کاغذ و پخش شده اند در فضا. فضا بوی واژه ها را میدهد واژه هایی قابل لمس ولی غیر قابل بیان. واژه های تلخی که بالا اوردمشان، در ذهنم میلولند و تکثیر میشوند و بوی تلخشان چنان زمخت است که گویی یک تن بادام تلخ و سیر باهم خورده و بالا اورده باشم. روزگار به سرعت به سمت نیستی از هستی میرود و عقربه های ساعت با نیش های زهرالودشان زهر کشنده بر پیکر روبه زوالم میزنند.
اری این منم یک ادم تلخ روبه زوال....
ادمی با انبوهی فکر در سر فکرهایی که جلوی چشمانم نه بلکه در پشت چشمانم رژه میروند، رژه ای بی انتها تا بلکه از پشت به جلو ایند و حیرت کنند از واقعیتِ بودنشان فکر هایی که الان ارزویند و رویا، محال اند و غیر ممکن اما همه به یک چیز باور دارند که فقط غیرممکن غیرممکن است. این منم یک ادم با یک ذهن پر از واژه های تلخ و فکر و رویا. رویاهایم با واژه های تلخ مغزم پیوند میخورند و چه پیوند شومیست این پیوند کزایی، پیوندی که فرزندشان ترس است و زمین گیر میکند مرا. کرم هایی که میخورند ارامشم را و میبلعند رویاهایم را و انچه از خود باقی میگذارند مدفوعیست که بوی تعفن میدهد، تعفنی اغشته به حسرت و ای کاش... و ای کاش...
قلم همچنان روی کاغذ حرکت میکند ولی اینبار ردهایی از خود روی کاغذ می اندازد اینها همان واژه های پر از امید دوران کودکی ام هستند و ارزوهایی را بیان میکنند که به امید تحققشان بزرگ شده ام واژه های شیرینی که زیر انبوهی از واژه های تلخ امروزم مدفون بودند اندک مجالی یافته اند تا خودی نشان دهند و عرض اندام کنند. این واژه ها و ارزوها را دوست دارم چون بوی گل محمدی میدهند و چنان ارامشم میدهند که گویی همه تلخی هارا کنار زده ام و ای کاش هارا با کوهی از باروت منفجر کرده ام


0