لبخندِ همواره ی منوقتی دستات نیست وقتی آغوشت نیست وقتی لبخند لبای خاموشت نیست برای شنیدن صدات، گوش به دیوارای دلتنگی میسپارم وقتی از دیوارای دوری هم آوایی نمیاد به یادت پناه میبرم و اونقدر بهت فکر میکنم که رویات شبونه لباس صورتی بپوشه و توی خواب سیاه و سپیدم جاری بشه... لبخندِ هموارهی من... نقشت روی تصاویر و خیالم دیگه آرومم نمیکنه من به لمس واقعی چارخونههای پیرهنت فکر میکنم نه به تصور تو توی قاب واقعی تنهایی... شب بخیر، تکراری و نخنماست کاش به جای گفتنش میشد کودک احساسی رو که از شبای دوری، بدجور می ترسه آروم کرد ... پس حسرتِ شب و روزم هروقت آغوشت رسید خواهم گفت.. مهناز نصیرپور
|