شعرناب

تاریکخانه ذهن

‍ ماه تک وتنها به وسعت غروب می اندیشد
نقطه هایی نورانی دروازه ی ذهنش را چراغانی می کند.
سکوت است و باز هم سکوت دهلیز تنهایی اورا به باژگونه خواب دوران فرامی خواند . کنج شیشه ای گذشته ترک های عمیق برداشته دهلیز رهایش نمی کند در فراسوی امن خیال "هراس" ایستاده به او زل زده نجواکنان می گوید: واکاوی کن .دست می کشدبه پرده ی خیال پنجره ای باز می شود دره ای عمیق نمایان است .
کسی از پشت تاریخ به دالان نمور افکارم سرک می کشد.
ترس فرا می گیرد مرا تا می آیم ببندم پنجره را امواجی مجازی افکارم را دور می زند
صدای خرد شدنم می آید دهلیز صدایم می زند تمام راه های ارتباطی را با هرآنچه دنیا می نامند؛ می بندم.
غشای زردی ذهنم را می پوشاند مثل زردزخم به افکارم چسبیده رهایم نمی کند.
در چارچوب در" شوق " ایستاده سرش را روی طبق به آسمان می برد روی صندلی جابجا می شوم تمام عاشقانه های تاریخی در آنی از ثانیه تکرار می شود و با تکانه های لرزان دستانی پلشت ،آرام می گیرد
آخرین سکانس این پرده، غباری سرخ ، ستون هایی بی ستون و چشمانی نگران است.
شبانه های من سرشار از خواب آلاله های پریش شده
حالا پشت به افکار گذشته می کنم روبروی من سازه ای ناساز است. گیشه ای شلوغ رد احساساتم می شود پیش می روم . پرده ی اول تیره است نشیمنگاهی
می یابم آهسته در روشنای پرده ،قطار نور، سوته دلان در عمق جان ها می پیچد. خطوط بسته افکارم پشت پرده ی اوهام می ماند این روزها جنس" وهم "با گذشته های دور متفاوت است در عالم اوهام.بایسته تر است قدری دورخیز کنی .قدرت فهم آدم ها قدری کوتاه شده
روشن است ؛درشب ،تن های تنها چراغ دلشان تا صبح می سوزد.
چون سپیده بزند برخی خاموش می شوند دلت روشن باشد ؛ترا با سپیده کاری نیست رد" دلت" را گرفتی رسیدی. این را کمتر دلی می داند .
دلبسته های امروز را کسی باز نمی کند چون چشم ها ندیدنی ها را می پسندد .
و ملاقات با نادیده ها اتفاق روشن تاریکخانه ذهن است


0