شعرناب

ققنوس وار

از دهان چه بیرون رانم که هر سخن به خودی موجب پرشور تر شدن اتش درون سینه ام می شود....و مرا در اندرون اتش بیش از پیش میسوزاند....
ای حاکم قلب های شکسته ....مرا بسان مرده ای بنگر که هنگام مرگ چونان کودک در اغوش این پیر مرد زندگی تازه یافته ....ودر پرو بال مرگ چونان ققنوسی دوباره زاده شده ....هر بار که به گذشته مینگرم این اتش دوباره تازه میشود و مرا میسوزاند....
مرا از آن خود بدان گر چه مرده ای زنده یافته از جنگ اتش و ققنوس و پروبال یافته در اغوش مرگ نیستم....مرا ازان خود بدان....چون تو میتوانی این جان سوخته را باز با دریای آغوشت و کهکشان نگاهت التیام ببخشی....


0