شعرناب

داستان

به نام یزدان بی همتا
چه نعمت بزرگیست داشتن دختر و از این رو که خداوند دختر را نعمت خانه ی هر مسلمان دانسته است و دعا میکنیم خانه ی هیج مومنی بی نعمت نباشد . و داستان کوتایی از یک دوست که دختری داشت اما اون دختر با نوازش چشمانش محبت مادر را جبران میکرد را برای شما دوستان تعریف خواهم کردم.
یک روزسمیه دختر کوچک خانواده ای که در روستای علی آباد زنگی میردند؛ با مادر به نانوایی میرود بین را آهننگر سیاه چهره ای با پریدن و گرفتن راه سمیه او را میتر ساند سمیه یک چیق بلند زد و پشت مادر پنهان شد و مادر سمیه زهرا خانم او را بغل کرد و برگشت به منزل وفتی به خانه رسیدن بی هیج حرفی سمیه به خوابش رفت چند ساعتی زهرا خانم فکر میکرد خواب است اما کم کم به فکر فرو رفت آیا فرزند من خواب است ؟ یا نه بیهوش است ؟ نگرانی اورا بی تاب کرد هرچه صدا زد دخترم سمیه جوابی نشنید او با نگرانی در را باز کرد و با صدای بلند داد زد کمک کنید دخترم از دست رفت !!!! مردم همه جمع شدند پدر سمیه و چند سالی از او بزرگتر بود. پدر گوشی را برداشت اما دیر جواب داد گوشی قد شده بود میلاد گوشی را اشعال نگرداشته و به دایی محمد زنگ زده بود پدر دلواپس دوان دوان خود را به خانه رساند دید همسایه ها همه جمع در خانه اش پایی برای رفتن نداشت ترس دست و پای امیر پدر سمیه را میلرزاند خانه خانه ی من چه خبر است ؟ که میلاد پدرش را از دور دید داد زد مامان بابا اومدو دوید طرف پدرش و گفت : پدر سمیه بی هوش شده و بهوش نمیاد پدر سری زنگ زد اوژنس که آنبلانس رسید قبل از او همسایه های مهربان زنگ زده بودند. سمیه را بردن بیمارستان و یک شب بی هوش بود وقتی به هوش شد دیگر دست و پای سمیه جانی نداشت زبان سمیه قادر نبودمادر را صدا بزند یا پدر را در آغوش بگیرد.او سال ها ست با این نوع زندگی میسازد و پدر مادر را در آرزوی شفا ی خود گذاشته است. آیا کار اون آهنگر درست بوده است ؟ قضاوت باشما شنوندگان عزیز
فاطمه گودزی


0