شعرناب

داستان بابای چشم خونی

میشکنم سایه های سکوت با خنده ای به سختی روزگار نفسهایم با سرفه هایی که بر می خیزد از ریه شیمیای ایم میشود با من بهمراه این فریادهای من این همدم و هم راز من میدوزند خاطره ای بر نگاه های اشک آلود که خیزیده از درد بر گیجگاهم که تیری ربود نور یک چشمم باز چشمانم میشود پر خون باز باید نقاب بر سر کشم تا نبیند دخترم انگشتهای کوچیک دخترم انگشتهای من را که بر تخت افتاده ام لمس میکنه و می خواند مرا به بازی به دودیدن به خندیدن نقاب از رو بر میدارم ملافه کنار میزنم به دخترم میگم ببین بابا باز چشمهاش خونی شده باز شیطون شدم میخوام الان بگیرمت لپهاتو گاز گاز کنم دخترم می خنده و باز خندهاش خانه را پرآز شادی میکنه و به همسرم میگه مامان ببین بابا باز شیطون شده بگو منو نخوره و..به دنبال دخترم میدوم همسرم میخنده و بعد میبینم اشکی میریزه نمیدنم از خنده هست یا درد های من دخترم را میگیرم و چند تا ماچش میکنم دخترم میگه بابا نمی خوام شیطون بشی میگم چرا میگه اخه شیطون میره جهنم نمی خام تو بری جهنم سرفهام شدید شده نمی تونم جواب دختر کوچیکم بده میرم ماسکم میزارم روی صورتم بعد از مدتی که حالم خوب میشه چشمهایم رنگ خونی اش از بین میره میروم پیش دخترم که ماماش بهش گفته اینقدر بابا را وقتی چشمهاش خونیه نه دوان به دخترم میگم ببین بابا دیگه چشمهاش خونی نیست و دیگه شیطون نیستم بیا بریم پارک دختر وخانومم از ته دل با هم میخندندو با هم...


0