شعرناب

کمی دلتنگی

( اگر بندگان من، از تو درباره ي من بپرسند، بگو من به آنان نزديکم و دعاي دعا کننده را به هنگامي که مرا بخواند اجابت مي کنم، بقره، 186). من جسور نيستم که از تو گله کنم يا با تو رسم شکايت بگذارم، من کمي دلتنگم. مي دانم دردم چيست اما نمي دانم درمانش چيست؟ از وقتي يادم مي آيد بلد نبودم با کسي حرف بزنم، درد دل کنم، راز دل بگويم. از همان بچگي هميشه و هر وقت دلم گرفت نوشتم و هنوز هم مي نويسم.
دلم خيلي گرفته است، بي بهانه که نه، با بهانه هواي گريه دارد. من از دوردستها رسيده ام، از کوچه پس کوچه گذشته ام. زمين خورده ام، زخم برداشته ام، کوله باري از خستگي بردوش دارم. دلم فرياد مي خواهد، دلم داد مي خواهد. دلم مي خواهد براي تو از روزگار بنالم، دلم مي خواهد هوار بکشم، که ديگر نمي توانم اما نمي شود، مي دانم که مي گويي جوانم و هنوز روزهاي ديدني بسيار دارم، در زندگي زمين خورده ام اما هنوز پاهايم جوان است و مي توانم و بايد برخيزم، مي دانم حق خسته شدن از زندگي، حق گله کردن به تو را دارم، حق شکايت دارم اما حق بريدن از زندگي را ندارم.
گويي يک شب باراني، ته يک کوچه ي بن بست خيس بارانم و راهي که براي رفتن نيست. روزگار دور سرم مي چرخد، يا نه من ته کوچه ي بن بست به دور خودم مي چرخم. مي دانم مي گويي ( اينک صبري نيکو براي من بهتر است؛ يوسف 18). من صبورم اما دلم را چه کنم؟


0