شعرناب

هوای شرجی

باز آن نیمکتی سیاه،باز چله تابستان،باز گرمای تیر،باز برگ های سبز،باز بیداری زمین،باز آفتاب،باز خاطرات مرگ بار،باز بازهای عاشق، و باز و باز و باز ،هوایی شبیه هوای شرجی...
هوای پارک مرا محو مرور خاطرات می کند... آفتاب برایم آشکار می شود،همه چیز به یک سال قبل بر می گردد و به همین نیمکت ختم می شود...آن روزها، نیمکت سبز بود ، شاید هم من سبز می پنداشتمش... جوی آب مملو از آب و دلم مملو ز عشقی خاموش...
آن روزِ زیبا و آن هوای گرم تیرماه که در کنار تو به گرمای دل ختم میشد و من در هیاهوی سرو های بلند و تو در هیاهوی جوی آب و عاشقانه های عشقت ناگهان در دلم جوانه زد و این روزها درختی تنومند شده است...اما خشک...به آبیاریت نیاز دارد...
آن روزها از تاریخ متنفر بودم اما این روزها برای تکرار شدنش لحظه شماری می کنم و پایانی تلخ را دنبال می کنم چون دلم تلخی عشقت را به شیرینی فراموشی ترجیح می دهد،این بار به دلم وعده داده ام هوای شرجی را بهاری کنم...


0