شعرناب

درد دل

یه دختر شر و شیطون
یکی که کافی بود یه سوتی بدی تا با اون زبون شیرین و شیطنتش، بزنه تو پَرِت!
یکی که دلت می‌خواست هر روز ببینیش تا سر به سرش بزاری
یکی که با وجود اینکه مدام با حرفاش و کاراش اذیتت می‌کرد، باز دوست داشتی ادامه بده...
همینا کافی بود
همینا کافی بود تا یه ماجرا شروع بشه
ماجرای عشق و دوست داشتن...
ولی من کجا و اون کجا؟!!!
دنیامون، شرایطمون، اخلاقمون و روحیاتمون کلی با هم تفاوت داشت
عقل می‌گفت نه
دل می‌گفت آره
و در نهایت این دل بود که حرفشو به کرسی نشوند...
میدونی، جایی که دل تصمیم بگیره عقل از کار میفته!
رسید به جایی که اون شیطنتا کمرنگ شد و کم کم داشت جاشو می‌داد به یه حس قشنگ
همون حس که من خیلی زودتر از اون بهش رسیده بودم...
داشتیم میرفتیم که روزای قشنگی رو ببینیم
همه چی می‌خاست خوب پیش بره
تا اینکه ناگفته ها گفته شد...
یدفه هرچی که تو ذهنامون ساخته بودیم آوار شد رو سرمون
و سر یه دوراهیِ خیلی سخت گرفتار شدیم
اما این من بودم که مغلوب دلم شدم
ممکن بود اون مثل من نباشه و منطقش پیروز بشه
حالا این وسط من موندم و احساسم، که نمیدونم چیکارش کنم
اونم مونده و احساسش، همون احساسی که میدونم بر خلاف میل درونیش، داره سعی میکنه تو نطفه خفش کنه...
رو به خدا میکنم و میگم:
خداوندا، دستانم خالی و دلم پر در آرزوهای دست نیافتنی
یا با قدرت بی کرانت دستانم را توانا کن
و یا دلم را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن...


0