شعرناب

در اغوش تاریکی قسمت ۴


صدف روی صندلی کنار پنجره نشسته بودو بیرون را نگاه میکرد و یکی از ان برادران عجیب در حالی که یک دستش روی شانه صدف بود و به من نگاه میکرد بالاسرش ایستاده بود. من در حال قدم زدن و کلنجار رفتن با خودم بودم که صدف رو به من کرد :رها ...نگران نباش ...کم کم عادی میشود فقط کافی است کمی تحمل داشته باشی ..
من مادر واقعیم را میخواستم ...نمیخواستم سر این توهمات واهی تا اخر عمر با خودم کلنجار بروم. تصمیم من فرار بود خودم تنها . دو زدم و به اتاق تابوت ها رفتم ولی دم در ایستادم صدای دو برادر دیگر و راهب می امد که داشتند صحبت میکردند و به حرف هایشان گوش دادم.
سیاوش ب هیچ عنوان رها را تنها نگذار .او در حالت گنگی به سر میبرد که هر آن امکان دارد فرار کند. سروش بیرون نگهبانی بده مگذار رها تنها بیرون برود. تا وضعیت روحی رها مساعد شود شما باید مراقبش باشید.
اخم کردم و برگشتم سمت صدف .دستش را گرفتم و او را به اتاق دیگر بردم :صدف مادرم کجاست؟تو جای اورا میدانی؟نه؟من مطمئنم ک میدانی.صدف من واقعا میخواهم مادرم را ببینم .
صدف سرش را پایین انداخت . با دستم سرش را بالا و به سمت خودم گرفتم ؛صدف مرا درک کن .حالم را بفهم . صدف نگاهم کرد:رها ی عزیزم .به من اجازه گفتن نمیدهند ولی به خاطر تو میگویم؛مادرت درزیر زمین پایتخت زندگی میکند .همین که به انجا بروی خودت راه ورود به انجا را پیدا میکنی و باز همان لبخند زیبا. صدف تو بهتر میدانی چه موقع این برادر ها حواسشان به من نیست؟؟؟صدف به پشت سرش نگاه کرد تا مطمئن شود کسی پشت سرش نیست .رها زمانی ک در تابوتت میخوابی تا مقداری بیدارند و بعد میخوابند . دستان لطیف صدف را گرفتم و نوازش کردم .از او تشکر کردم و رفتم .
شب هنگام به تابوت رفتم و اخرین تصویری ک دیدم صورت یکی از ان برادر ها بود و بعد تاریکی مطلق .من هر شب به آغوش تاریکی میرفتم. در اغوش تاریکی میخوابیدم و در اغوش تن سردش ارامش داشتم .امشب دلم برایش تنگ میشد .چون به زودی باید از او دل می کندم و به سفری میرفتم که در انتهایش دیدن مادرم بود .اینجا بدون هیچ پتویی و رواندازی .فقط تاریکی بود و سیاهی . سیاهی همه چیز من در ان جای تنگ بود ...
ارام در تابوت را باز کردم بیرون امدم همه خواب بودند سعی کردم صدای قدم هایم را هیچکس نفهمد و من با ترسی ک داشتم بالاخره از در بیرون رفتم.
همه جا تاریک بود و ماه با ابر ها قایم موشک بازی میکرد. کرم های شبتاب سرتاسر دشت را مانند ستارگانی نورانی کرده بودند.گویا جای اسمان و زمین عوض شده بود.میترسیدم به پشت سرم نگاه کنم. فقط می دویدم. تا به جایی در افق دشت های کرم شبتاب ناپدید شوم.
همچنان می دویدم و از خستگی میترسیدم. موهایم در باد شناور بود و گونه هایم سرخ شده بود .کم کم به جایی رسیدم ک می شد شهر را از انجا دید. کمی استراحت کردم. الان میفهمیدم که قدرت های وجودم کم کم خودشان را نشان میدهند. چون من اینهمه راه را دویده بودم و فقط به اندازه دویست متر راه خسته شده بودم.
خودم را در گندم ها رها کردم. دقیقا جایی ک ان دشت وسیع تمام میشد .ماه از پشت ابر ها در می امد و مهتاب نورش را به من می تابید. کرم شبتابی ربالاسرم پرواز میکرد ک من ان را با دستانم گرفتم .مانند خورشیدی بود ک ابرها محاسره اش کرده بودند و فقط طیف هایی از نور به سطح زمین میرسید.کرم شبتاب را ازاد کردم و باز به راهم ادامه دادم.
شب بود و خیابان های شهر خالی از هر انسانی بود . ترسان راهم را در شهر ادامه میدادم .صدای قهوه خانه می امد. صدای مادری ک برای فرزندش ک خوابش نمبرد لالایی میخواند. همان صدا کم کم مرا به محله خودمان کشاند . وقتی مادرم برایم لالایی میخواند و میگفت :دختر زیبایم بخواب . شب اگر خورشیدی چون تورا ببیند روز می شود. من هم چشمانم را می بستم تا با صدای دلنشین مادر به خواب بروم...
وقتی به خودم امدم جلوی در خانه پدرو مادر غیر واقعی ام بودم و منتظر صدای مادرم ک برای من لالایی میخواند.. ترسیدم از اینکه انها مرا ببیند پس سریع فرار کردم و به دروازه شهر رسیدم . چند قدم از شهر فاصله داشتم که چند مرد را دیدم .
ـ خانم خوشگل این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟؟؟
- نکنه از خانه ات فرار کرده ای؟
ـ اشکالی ندارد اگر موهایت را لمس کنم؟
ترسیده بودم و انها محاسره ام کرده بودند . دستی در تاریکی دور گردنم پیچید :
ـ اگر تکان بخوری میمیری.
من هر کاری کردم ک خودم را نجات دهم. دست ان مرد را گاز گرفتم .... لگد میزدم... دستش را چنگ گذاشتم به طوریکه از دستانش خون چکه می کرد ... و با هر تلاش بدنم کرخت تر میشد ومن سعی میکردم تا بتوانم خودم را رها کنم...
و ان مرد هر لحظه بیشتر به گردنم فشار می اورد کم کم دیگر جانی در بدنم باقی نمانده بود . .تا سیاهیی را دیدم ک از دور به سرعت سمت ما می امد چشمانم کم کم بسته شد....آن سیاهی چه می توانست باشد؟ چرا چشمانی سرخ داشت؟
چشمانم را ک گشودم دیدم در تختی خواب هستم .خدارو شکر هنوز زنده ام. بلند شدم و نشستم مکان اطرافم را نگاه میکردم . خانه ای کلبه ای که دیواره هایش چوبی بود...وسایل ان خانه بیشترشان از چوب بود و بوی چوب حال خوبی به من میداد.
بلند شدم و در خانه کلبه ای چرخی زدم . در جایی شبیه به اشپز خانه پسری را دیدم ک غذا می پخت سریع پشت دیوار قایم شدم تا مرا نبیند . ولی با کمال تعجب صدایی شنیدم: بیدار شدی؟ بیا صبحانه ات را اماده کردم . او پسری بود با موها و چشمانی مشکی . از او پرسیدم: دیشب؟ چه شد؟ تو کی هستی؟
ـ خودت کم کم میفهی کی هستم.
ـ دیشب تو مرا نجات داده ای درست است؟
-اوه اره خودم بودم...
من برای تو خطر ناک هستم .نباید اینجا بمانم . ممنونم ک مرا نجات دادی...به سمت در رفتم ک بروم . که فقط دیدم جلویم ظاهر شد!...
کجا؟؟؟ نه برای من خطر ناک نیستی . راحت باش . من همه جریان تورا میدانم و لازم نیست ک چیزی را قایم کنی.
سر میز غذاخوری نشستیم و صبحانه مان را خوردیم . دوباره همان سوال را پرسیدم. : تو کی هستی؟
- ای بابا . من هیچکس نیستم . بی خیال شو...من ارشا هستم...و تو؟
ـ تو ک جریان مرا میدانی! اسمم را نمیدانی؟
- نه نمیدانم...
-رها.... من رها هستم...


0