شعرناب

درآغوش تاریکی قسمت۳

راهب جلوی در معبد منتظر من مانده بود.و وقتی مرا دید به سمتم آمد:((دخترم آمدی؟ بیا تو .خوش برگشتی .بیرون هوا سرد است است بیرون نمان!)) یک نگاه کلی از بیرون به معبد انداختم.این اولین بار بود که معبد اینقدر از نظرم بزرگ می امد.وارد که شدم سرتاسر دیوار ها آینه بود و آیینه کاری شده بود.محو اینه کاری دیوار ها شده بودم. محو گچ بری های سقف؛چه شگفت انگیز بود.
آینه ها مرا نشان می دادند؟؟؟؟ نه نه؛نه؛ این من نبودم .دختری درون آینه ها بود با چشمانی به رنگ آسمان و موهای به سیاهی درون تابوت و با امواج دریا که تا زیر کمر او می رسیدند.لبانش به سرخی خون بود و پیراهنی سفید و بلند تا ساق پای او امده بود.نا خود آگاه به پیراهنم نگاه کردم. ان دختر درون اینه.او من بود.من درون اینه بودم.راهب نزیک امد و گفت :((دخترم این خود واقعی ات هستی خود واقعی ات .کسی که در دنیای بیرون زندگی می کرد تو نبودی! )) صدایش در سرم پیچید ((تو نبودی...تو نبودی...خود واقعی ات.. خود.....)) مرا به گذشته برد .زمانی که برای جشن سال نو آماده می شدم .جلوی آینه ایستاده بودم و مادرم را صدا کردم. مادر؛ مرا ببین . ببین دخترت چه زیبا شده!! مادر آمد و موهایم را نوازش کرد. (( عزیز دلم. تو خیلی زیبایی. دختر ناز من؛ تو خیلی زیبایی)) ..... از گذشته بیرون آمدم و باز با همان دختر درون آینه روبه رو شدم. دیگر خود واقعی ام را می شناختم. دختری که تا به حال ندیده بودمش.!!.
((رها .دخترم من فقط صبح تا غروب را میتوانم اینجا بمانم ولی امشب به خواطر تو دیر تر می روم.))
راهب مرا به اتاق تابوت ها برد .تابوت هایی که یکی از انها که زیبا تر از بقیه بود مال من بود . در اتاق پنج تابوت بود که سه تای انها مال سه برادری بود که خادمان من نامیده می شدند . و یکی دیگر که با جواهرات زیبا تزیین شده بود مال من بود ولی یکی دیگر را نمی دانم. تا به حال دقت نکرده بودم . مال چه کسی بود؟؟؟؟ راهب کنار تابوت ناشناس زمین نشست و در تابوت را باز کرد. دختری درون تابوت خوابیده بود با موهای طلاییو با پیراهنی سفید و بلند. راهب چشم بند را از چشمان او برداشت و دختر زیبای درون تابوت چشمانش را گشود . چشمانی عسلی که وقتی باز شدند از درون تابوت دو پروانه مشکی نارنجی به بیرون پرواز کردند. دختر ارام از درون تابوت بیرون امد و من تازه متوجه شباهت او به خودم شدم بدنش را مانند من با دقت تراش داده بودند که ان پیراهن سفید در تن او غوغا می کرد . من هم اینطور بودم؟؟ قدش مقداری از قد من کوتاه تر بود ولی به جز تفاوت چهره؛ ان دختر به من شباهت داشت. بلند شد و با نگاهی ملیح و ارام به من چشم دوخت. قدم قدم ..ارام ارام به سمتم امد و اینبار با چشمانی خیره مرا می نگریست. چند ثانیه به من خیره بود و بعد خودش را در آغوشم انداخت. قلبم به ناگهان تیری کشید و سرم گیج رفت .حافظه ام مرا به چالش کشید و مرا به رویا برد . به زمانی که هیچگاه یادم نمی امد من در ان سن چه خاطراتی داشتم دختری چهار ساله با موهایی طلایی می دوید و دختری با موهای مشکی به دنبال او بود . دخترک مو طلایی به پشت سرش نگاهی کرد و لبخند زیبایی که دخترک مو مشکی را به زمین انداخت. و بعد هردو خندیدند.
به حال برگشتم و دیدم قطرات اشکی از چشمانم سرازیر است و شانه های دختری که در آغوش من است هم می لرزد....
صدای دلنشین و زیبایی چند بار پشت سر هم صدایم زد .(( رها.رها جانم .رها .رها..)) و بعد صدای گریه .شانه هایش را گرفتم و جلویم آوردم .چشمانش غرق در اشک و خون بود و قلب مرا به درد می اورد .نگاهش کردم( تو کی هستی؟؟ چرا اسم مرا میدانی؟)
(( رها من دختر عموی تو هستم رها . تو بعد از یازده سال امدی. رها من یازده سال انتظار دختر عمویم را می کشیدم انتظار دختر برادر بزرگ تر از پدرم. رها . مادرت برای اینکه در امان باشی تو را به اینجا اورد و به زن و مردی داد که نازا بودند. )) باز هق هق گریه اش صدایش را برید . اما من بعد از شنیدن این حرف ها؛سکوت کرده بودم .من حال دختر عموی واقعی ام را داشتم .دختر عمویی که یازده سال انتظار مرا کشیده . و من حتی اورا به یاد هم نمی اوردم و نمی دانستم او کیست!!!!!
((رها .هق هق.. رها تو حافظه کودکی ات پاک شده.رها به خاطر اینکه بتونی مثل یه انسان زندگی کنی )) حافظه ام؟؟ از وقتی به یاد دارم پدرو مادری را داشتم که شانزده سال با من زندگی کردند ولی چرا از پنج سال اول زندگی ام هیچ به یاد نمی اورم؟ ؟؟؟ تا جایی که به یاد داشتم پدرو مادرم بعد از شانزده سال تحمل حرف های مردم مرا دفن کردند و حال هم من به کل تغییر کرده ام.
(( رها مادرت این را خواست. خواست تو مانند یه انسان زندگی کنی )) مادرم؟؟ خیلی دلم میخواست مادر واقعی ام را ببینم .مادری که هیچ از او به یاد ندارم ولی دلم میخواهد او ما در اغوش بگیرد و مرا به اسم صدا کند . بعد از ان کاری که مادر تقلبی ام با من کرد من مادر واقعی ا را می خواستم....
روی تابوت من نوشته بود :noblesse و من باز هم چشمم به ان تابوت عجیب افتاد و هزاران سوال در ذهنم پدیدار شد....مادرم....تابوت عجیب....اینجا...و هزاران سوال دیگر....


0