شعرناب

با من حرف بزن خدای من

آیا اجازه دارم سوال بپرسم خدای بزرگ من؟؟؟؟؟؟
چرا
انسان ها را در رنج و سختی آفریدی؟
چرا
آنها را به ظاهر در جمع و در حقیقت تنها آفریدی؟
و خودت گفتی بعد از مرگ دیگر هیچ کس را یاوری نیست!
و همه تنهای تنها جوابگوی اعمالشان خواهند بود!
چرا
نگذاشتی انسان ها همیشه مثل فرشته ها در درگاهت باشند؟
چرا
درد نسیان را بر آنها ارزانی داشتی تا اول کسی را که فراموش می کنند خودت باشی؟!
می ترسم از قدرتت، از شکوه و عظمتت،
از هر آنچه که هستی و در ذهن من نمی گنجی!
ولی می دانم که بسیار مهربانی،
پس جرات کرده و باز هم می پرسم
چرا این همه مخلوق از پی هم می آیند و می روند؟
عاشق می شوند و فارغ می شوند؟
غافل از آنکه معشوق ذاتی شان تنها تویی،
دل می بندند به مخلوقاتت چون به چشم سر آنها را می بینند
تو را با چشم سر نمی بینند و فراموشت می کنند
چون تو را تنها با چشم عقل می توان دید،
و با احساس می توان حس کرد،
البته اگر عقل خوبی را به آنها داده باشی،
و احساسشان را هم نیک و کامل هدیه کرده باشی
چرا هایم را به حساب ناسپاسی ام نگذار
ای بزرگترین یاورم
من ذره ی کوچکی از نمود قدرت خودت هستم
چرا هایم را هم خودت در ذهنم خلق کردی
با من حرف بزن خدای من
اگر یادم رفت صدایت کنم،
خودت مرا صدا کن
امتحان کن،
اما نه آنگونه که در امتحانت مردود شوم
اشکم را بریز و پا کم کن،
پیش از آنکه مرا روسیاه و گناهکار از این دنیا ببری


0