شعرناب

بهمن ۵۲

تقدیم به کاظم
پدر رویاهایم
"'' من نمیزارم اسمش راعلی بزارین ،پنجمی هم که علی گذاشتی به چل روزگی نرسید ورپرید ومرد ،اصلا چه اصراری داری ،حسینعلی ،احمدعلی ،قربونعلی ،بابا نمیخوام. میفهمی.
‌:خب زن هرچی دلت خواست اسم بزار،چکار به من داری ،.
: .....رفتی سجل براش گرفتی محمد علی حالا میگی هرچه دلت میخواد صداش کن ؟!،خون بپا میکنم.
:مریم این بچه روبه هرکی میاد نشون نده ،سه کیلونیم ،؟!......عصمت بیا به مامانت کمک کن این بچه رو بگیر ببر شیرش بده ،مامانت شیر نداره،،کاظم بابا من خونه نیستم خودت بابا در وبیرون برو ،دخترینه نذاربره سرکوچه و بازار،،هواتاریک شد از کوچه جوودا رد نشی بابا
....کاش ،فقط ان خانه چهل متری کوچه عیدگاه ،اخر کوچه دومتری بود ،اما هنوز توبودی ،کاش یکباردیگر مرا یکوری برروی میله دوچرخه هرکولس شیرورپا مینشاندی ومن از ترس محکم دسته دوچرخه را دودستی میچسبیدم،وزنگ دوچرخه را وقتی با انگشت شست دست راستت به صدا درمیاوردی از ذوق بال در میاوردم ،کاش هنوز بودی....نه. کابوس ان زمستان سرد ویخزده سال پنجاه دو تا اخر عمربامن خواهد بود ،طوفان بهمن ماه،
شوک،برق ،ناباوری ،پنج تا صغیر ،چه زود ،چه ناهنگام،ناباورانه،اخ چقدر ناجوانمردانه است که مجبورباشی یک شبه قد بکشی بزرگ شوی ،باید به یکباره یک دوره از زندگی ات راخط بزنی ،فرصت کم است ،دیگروقت نداری ،باید بزرگ شوی باید مرد شوی ،نباید جوانی کنی ،میان بر باید بزنی ،از نوجوانی به میانسالی ،جوانی ممنوع ،خودت را گول میزنی؟!چی؟!خودت هم صغیری؟! شانزده سال؟!پنج تا؟! نه پدر جان توبزرگترین شان هستی ،نمیبینی چهار تا قدونیم قد،سه تاشان سیاه سر ،بلند شو ،مسخره بازی درنیار ،همین امشب باید بزرگ بشوی ،،جوانی ممنوع ،اینجا مرد لازم دارن نه بچه ،از بابات الحمدالله به اندازه کافی بچه قدونیم قد باقی مانده،...سرمای زمستان پنجاه ودو مغز استخوان را میسوزاند ،هنوز هم میسوزاند.
اما من امید بابایم بوده ام ،اصلا این بچه های بجا مانده مگر میفهمند،مگر میدانند ،دنیای نوجوان را باپدر شان،نه نمیخواهم باور کنم ،همین صبح بود که صدایم کردی ،کاظم بابا بیا پشت منوبخارون ،زیرپوشت را در اوردی ومن با مچاله کردن ان پشتت را خاراندم،موهای پر پشت سر شانه هایت را وارسی کردم،وان دوتا خال قرمز کوچک گوشتی را روی پشت ات با ناخن خلیدم. بهمین سادگی ؟! ده ساعت هم نگذشته ،من جواب خودم را هم نمیتوانم بدهم ،بهت ،ناباوری،انوقت چگونه به محسن که باگریه از من میپرسد کاظم اقام کجاست؟! اینگونه ظالمانه گفتم سردخانه ........کاش امشب میگذشت ،امشب زمان یخ زده است،متوقف شده است ،چه بهمنی است،....بگذار بگذرد.
ساعتی است که به دوچرخه تکه داده شده به دیوارکاهگلی خیره مانده ام ،،نشسته ام ،چمباتمه،ومچ دست راستم را با دست چپ گرفته ام،وارنج هایم را بروی زانوان گذاشته ام جم نخورده ام ،در سکوت .اسب اهنین بجا مانده از سواری به زمین افتاده،چرا اشک نمی ایی ؟!ای فریاد کجایی ؟!چرا بدادم نمیرسی؟! ای بغض چرارها نمیشوی ،مگر نمیبینی دارم خفه میشوم ،گلویم را رها کن ،ای دوچرخه اهنی بامن حرف بزن ،سوارت کجاست ،نه ,باید باورکرد ،اودیگررفته است .
بلند میشوم بسوی چاه میروم ،سکوی سیمانی ،دلو اب ،چرخ وچاه،،درخت به که درخواب زمستانی است ،دیوارهای کاهگلی ،نه, شیون زن ها وبچه ها قابل تحمل نیست ،کاش اینها خواب باشد ،با قدمهای بلند وتند در میان برفاب ها تا سرخیابان میدوم . دکمه فشاری سکوی عمومی اب برداشتن اهالی را با دست پایین نگه میدارم وصورتم را زیر اب سرد ویخی شیر اب میگیرم ،بگذار این خواب ،این کابوس از سرم بپرد،باید بیدار شوم ،صورتم از سرما زیر اب سرد ورم میکندوچشمهایم متورم شده .نه انگار بیدارم ،کاش خواب بود کاش همه انچه میبینم را درخواب دیده بودم ،اکبر کاش یکبار دیگر میامدی ،مثل ان شب سرم را محکم بر روی سینه ات میفشردی وبامن اشک میریختی،کاظم گریه کن ،کاظم گریه کن. من میفهمم ،من هم پدر ندیدم .،...یکبار دیگر هم زمانه جر زد ،چه بازی ناجوانمردانه ای ،چه میدانستم سه سال بعد توراهم نخواهم داشت ،
اک. بر


0