شعرناب

ایمان


هوا سرد بود. برف سنگین امانش را بریده بود،دیگر توان راه رفتن نداشت ،انگار پاهایش یخ زده باشد بیشتر از همه نگران کودکش بود که مثل یک گلوله نخ ، در آغوش مادر مچاله شده بود.یک دفعه از دور چشمش به روشنایی خانه ای افتاد ،گویا دنیا را به او داده باشند.با زحمت خود را به آن رساند و آخرین نیرویش را در دستانش جمع کرد و در خانه را زد ، مردی با هکیل کنده و موهای ژولیده در را باز کرد ، و با صدایی خشن گفت : چیکار داری زن ؟! الان نصف شبه .
زن با صدای گرفته و غم آلود گفت : اجازه بدهید امشب اینجا بمانم تا کودکم از سرما در امان باشد، قول میدم فردا صبح از اینجا بروم...
مرد گفت : زنم خونه نیست، خودم تنهام نمی توانم شما را داخل خونه ام راه بدم ، مرد خواست در را ببندد که زن دستش را لای در گذاشت و گفت: خواهش میکنم ،التماست می کنم به بچه ام رحم کنید ، نذارید از دستم برود ، مرد با خشم گفت : مثل اینکه متوجه نشدی چی گفتم و در را با عصبانیت به رویش بست.
زن آهی کشید ، سرش را پایین انداخت و رفت...
صبح فردا وقتی زنش به خانه برگشت ، مرد به استقبالش رفت و با لبخندی ماجرای دیشب را برایش تعریف کرد ، زن مات و مبهوت به او نگاه کرد و اشک از گوشه ی چشمش جاری شد، مرد گفت چرا گریه می کنی ؟! باید خوشحال باشی که من یک زن غریبه را در نبود تو به خانه راه ندادم ...این کار نشانۀ وفاداری من به عشقت هست ...
زن گفت : حالا می فهمم که در موردتو اشتباه فکر می کردم ، اگر ایمانت به خدا قوی بودآن زن را پناه می دادی حتی در نبود من....
پایان
نویسنده : زهرا میرزایی


0