شعرناب

اولین بار که موز خوردم


اولین باری که موز خوردم
یادم نیست چند سالم بود
اما به خاطر دارم که هنوز در محله ی راه پشته ی لنگرود منزل داشتیم و مدرسه نمی رفتم
گویا پنج سالم بود یا حداکثر تو شش سال بودم
آنوقت ها لنگرود هنوز گسترش پیدا نکرده بود و فقر از سر و کول مردمان شهر می بارید
سادگی و ساده زیستن یک مرام همگانی بود
و با حداقل ها، شیرین ترین زندگی را تولید می کردند
همه چیز سر جایش خودش بود
احترام به بزرگترها، حرف اول را می زد
دست ِ کمک و یاری به یکدیگر قانونی نانوشته بود و اکثرن رعایت می کردند
خوردنی ها مزه می داد
همه چیز عطر و بوی طبیعت داشت و مثل امروز بی رنگ و بی بو و بی خاصیت نبودند
کم بود اما با مزه بود و قدر خوراکی ها دانسته می شد
در فصل میوه، میوه فراون بود حال چه خانگی و محلی و چه وارداتی از شهرهای دیگر
خربزه خربزه بود اما خربزه مشهد و ایوانکی پادشاهی می کردند
انار شاهبار ِ ساوه، شاداب و خوشرنگ بود و دل می برد
به اصفهان، پیچیده در پنبه، با عطر دل انگیزش، شهر را معطر می کرد
شالنک یا نوعی از زردآلو به قدری خوشمزه و خوش عطر بود، که در گلو خوش می نشست و درونت را عطرباران می کرد
سیب قندک هم که جای خود داشت
پرتقال و لیموشیرین و نارنگی هم چون بومی بودند، زیاد در چشم ما آن عطش میوه های دیگر را تولید نمی کردند
هندوانه هم در فصل تابستان، آقایی می کرد چون رفع عطش می کرد
یادم هست وقتی با یک شورت مامان دوز و بدون بالاپوش با دوستان یا تنها به شهر می رفتم، بیش از همه بساط میوه فروشان، مرا به سوی خود می کشید
دوست داشتم میوه های چیده شده در بساط میوه فروشی را نگاه کنم
تا هم با نگاه، آنها را به قدر رفع تشنگی بخورم
و هم بویش را در ریه ام فرو بدهم
پول در دستم نبود که مثلن یک به یا اناری و یا . . . را بخرم
اما چشم که داشتم و نگاه هم که مجانی بود. پس نگاه می کردم تا ذره ذره طعم آن میوه های نخورده را در دل و جانم جا بدهم
آنوقت ها هنوز داروخانه ی اکنون ِ رمضانی ، وجود خارجی نداشت
صمد شریعتی هم هنوز دکانی در این مکان نداشت
پشت همین داروخانه ی رمضانی، خانه امینی بزرگ بزرگ بود که با مغازه خرازی حسن خراز شروع می شد و می رسید به بستنی فروشی دبیری و مطب دکتر فاطمی
یعنی جلو دکان حسن خراز تا بستنی فروشی دبیری و مطب دکتر فاطمی، هیچ ساختمان و دکانی نبوده است که بعدها درست کردند.
در محل همین داروخانه ی رمضانی و چند مغازه ی مجاورش، یک میوه فروشی بسیار بزرگی بود که شبانه روز باز بود
این میوه فروشی بزرگترین میوه فروشی شهر بود
در یکی از روزها و بهتر است بگویم غروب ها، وقتی داشتم زیر نور چراغ زنبوری، میوه ها را تماشا می کردم، چشمم به میوه ای افتاد که اندازه خیار، اما زرد رنگ بود
این میوه مثل خیار دانه ای نبود بلکه بصورت خوشه ای و چند دانه ای بودند
نمی دانستم اسمش چی است
فقط نگاه می کردم و دوست داشتم، تو دستم بگیرم و بویش کنم
اما اجازه نداشتم
من می دیدم که مشتریان خیلی کم از این میوه استقبال می کنند
چرایی اش را آن روزها نمی دانستم
بعدها که فهمیدم دلیلش این بود چون این میوه یک میوه تازه است
کمیاب هم هست
پس قیمتش آن موقع گران بود
طاقت نیاوردم و کنجکاوانه دنبال نامش می گشتم تا اینکه دیدم، یک مشتری دو دانه از این میوه را خرید
وقتی از میوه فروشی بیرون آمد از او پرسش کردم که نام این میوه چی است؟
او نگاهی تلخ در چشم من انداخت و گفت، موز
و بعد با همان نگاه تلخ از جلوی چشم من گم شد
معما شده بود برایم
نامش را که دانستم، دوست داشتم طعمش را هم مزه کنم
اما چگونه؟
در همین روزها و خیال ها و آرزوها بود که من بعد از بازی کردن در میدان بازی محله مان، برای نوشیدن آب به خانه مادر بزرگم رفتم
همین که مادربزرگم مرا دید، به سر و رویم دستی کشید و کمی نوازش و نازم کرد
بعد یک چای به من داد
بعد از نوشیدن چای،می خواستم بروم، مادربزرگم گفت صبر کن احمدی جُن
من هم صبر کردم
دقیقه ای بعد دیدم مادربزرگم به اندازه یک بند انگشت، میوه موز را با چاقو بریده و در دست من گذاشت و گفت بخور احمدی جُن
چون پسر بچه هستی باید بخوری وگرنه ...
میوه را در دهانم گذاشتم
آخ
چه طعمی
چه عطری
چه مزه ای
چی شیرینی گورایی
مثل راحت الخلقوم در دهانم نشست و آب شد و در گلویم فرو رفت و فورن به رودها رسید
من حتا مسیر رفتن این میوه ی موز را در لوله ی گوارشم حس و دنبال کردم
اعتراف می کنم که خوشمزه ترین و خوش طعم ترین میوه را در آن روز خورده بودم
هنوز هم طعم و عطر و نرمی و شیرینی اش در دهانم غوغا می کند و مرا به پنجاه و هفت سال پیش می کشاند
در اینجا باید از دایی خوب و مهربانم که سرشار از مهربانی و محبت بود سپاسگزار باشم که این میوه را خریده بود و مادربزرگم آن را به اندازه یک بند انگشت به من خوراند
درود بر مادربزرگم که جز خوبی و نیکی و مهربانی و محبت از این زن زحمت کش ندیدم
و سپاس از دایی خوب و بامرامم که یکی زیباترین جوانان دوران خودش در شهر لنگرود بود و هنوز هم زیبا و جذاب است
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )


0