شعرناب

برف

برف می آید آسمان تاریک است و زمین روشن
من و خاتون زیر کرسی نشسته ایم
و خاتون برای من قصه لیلی و مجنون را میگوید
من سراپا گوش در کنار او هستم
و از او هر سوالی را که میکنم جواب مرا میدهد
هرگز نمی گوید که خسته ام از روزگار،قصه که تمام شد حالا
نیمه شب است و او از جوانیش میگوید و شبهای انتظار
انتظاریکه لحظه لحظه اش یک عمر حساب می شد
و سختیهایی که در طول زندگی کشیده است و تجربه هایش
را به من منتقل میکند خلاصه انقدر حرفهای خاتون قصه هایم
زیبا و دوست داشتنی بود که محو صحبتهای او بودم که اذان صبح بانک برآورد و منو خاتون نماز صبح را خواندیم خاتون سماوری که روی کرسی بود روشن کرد و با هم صبحانه خوردیم


0