شعرناب

مادر بزرگ من


مادربزرگ
مادربزرگها مهربانترین فرد هر خانواده هستند. بویژه اگر مادربزرگ، مادربززگ مادری باشد. هرچند هر مادربزرگ مادری می تواند مادربزرگ پدری هم برای خانواده دیگر باشد، اما مادربزرگ مادری ِ هر خانواده شیرین تر و مهربانتر و صمیمی تر است.
به جرئت می توانم بگویم که مادربزرگ مادری من مثل همه ی مادربزرگ های مهربان دنیا، مهربان بود و شاید یکی از مهربانترین آنها
این پیر زن استخوانی سرشار از محبت بود و مهرش نه فقط برای فرزندان و نوه های خودش بلکه برای هر همسایه و دارسایه و بچه هایش هم خرج می شد.
هیچگاه یادم نمی رود که هرگاه مادربزرگم مرا حتا با دوستانم در خیابان و یا کوچه ها و گذرگاه ها می دید، مرا بغل می کرد و بوسه اش را در جای جای صورتم می نشاند و بعد از مخفیگاه چادری که به کمرش بسته بود، انار و به و هلو و لیمو شیرین و پرتقال و یا تنقلات در جیبم می گذاشت.
برایش فرق نمی کرد من دیگر بزرگ شده ام اما او همیشه مرا به چشم نوه اش که بازیگوش بودم نگاه می کرد.
یادم می آید وقتی چهار و یا حداکثر پنج سالم بود، همینکه مرا می دید که دارم با دوستانم با خاک و گل بازی می کنم، بغلم می کرد و با خود به حمام می برد. تا جایی که زن حمام دار به مادربزرگم به طعنه می گفت که پدرش را هم می آوردی
چون فهمیده بود ما هرچند احساسی نداریم اما بسیار کنجکاو هستیم
بعدها عذر مرا خواستند و دیگر نتوانستم با مادربزگم به حمام زنانه بروم اما او برای اینکه ما را نظافت کند و کمکی باشد به مادرم که چهار بچه ی قد و نیم قد داشت و در فقر مطلق زندگی می کرد، به خانه اش می برد و لگنی بزرگ را پر از آب می کرد و تن و سر ما را می شست.
این محبت مادربزرگ آنقدر در دل و جان ما جاری شده بود، که ما به نوبت اما من بیشتر، شب ها را کنار مادربزرگم می خوابیدم تا صبحانه ای مفصل و دلچسب بخورم.
چون تنها دایی من کارمند بانک بود و دستش به دهانش می رسید و همراه خاله ی کوچکم با پدربزرگ و مادربزرگ زندگی می کردند.
الحق بهترین دوران کودکی من، ماندن در خانه مادربزرگم بوده است
و حتا گاهی بر اثر مردم آزاری و حیوان آزاری و شیطنت های آزار دهنده، مادرم شکایت به پدر می برد و ما برای رها شدن از درد ِ کمربندی که بر تن نحیف و بچگانه مان می خورد، فرار را بر قرار ترجیج می دادیم و از خانه مان تا خانه ی مادر بزرگ که حداقل پنج کیلومتر بود، با پای برهنه می دودیم و به مادربزرگ پناه می بردیم
و دریغا که آخرین دیدارم با مادربزرگم، مصادف شد با آمدن من به آلمان برای ادامه تحصیل.
در شب های منتهی به شب آخرم در لنگرود، خواهرم در چالوس می خواست اولین نوه را تقدیم پدر و مادرم کند
مادرم دلشوره غریبی داشت و دلش پیش دخترش بود که در چالوس غریب است و این روزهای درد را همدم و مادری ندارد.
اما دلش هم پیش من بود که آخرین شبی است که مرا می بیند و ممکن است دیگر مرا نبیند.
من که اشک های مادرم را دیدم به او گفتم مامان برو چالوس پیش زهرا
زیرا او بیشتر به تو احتیاج دارد
من اینجا با دوستان بی شمارم همراه خواهران و برادران و پدر و مامان بزرگ و خویشان هستم
پس غمت مباد و سرت سلامت
برو پیش زهرا
مادرم گفت آخر امشب آخرین شبی است که تو در لنگرود هستی
گفتم غمت مباد بزودی برمی گردم
خلاصه مادر را راضی کردیم که به چالوس برود
آن شب با مادربزرگ و پدر و خواهران و برادران و دوستان بیشمارم شبی پر نشاط را پشت سر گذاشتم تا صبح به گاراژ اتوبوس مسافربری تی بی تی بروم و خودم را به تهران و بعد فرودگاه برسانم
یادم می آید در کنار پدر و خواهران و برادران و دوستانم، این مادربزرگم بود که فقط اشک می ریخت و بعد به داخل اتوبوس آمد و مرا بغل کرد و پهنای صورتم را با اشک چشمش شست و همچنان گریه کنان پایین رفت و تا آخرین لحظه مرا با دو چشمی گریان بدرقه کرد
هنوز دو ماهی در آلمان را پشت سر نگذاشته بودم که خبر رسید مادربزرگم همه ما را تنها گذاشته است.
آن لحظه و آن شب تاریکترین لحظات و شب زندگی ام در تمامی عمرم بود
نتوانستم خودم را کنترل کنم آنچنان بلند گریه کردم که همه دوستان ایرانی و آلمانی دور من جمع شدند
و او را به یاد آوردم که جلوی گاراژ اتوبوس مسافرتی تی بی تی ایستاده است و با دو چشمی گریان که تمامی پهنای صورت استخوانی اش را خیس کرده بود برایم دست تکان می دهد
و من هنوز آن دستان پیر و چروک خورده را با کف دست حنایی اش می بینم که برایم در هوا می چرخد
روحت شاد و یادت یاد باد مادربزرگم
و روح همه مادربزرگها شاد و یاد
دیگر نیستی در کانون سفره بنشینی و سفره ای به پهنای دلهای عاشق پهن کنی و مهربانی ات را در استکانهای کمر باریک، صمیمیت بریزی و عشق را در نان بپیچی و عشق بارانمان کنی
مثل همین سفره و مهربانی بی همتایت
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )


0