شعرناب

همون كافي شاپ هميشگي

روي كاناپه گوشه اتاقم نشسته بودم و داشتم به دوستام نگاه ميكردم كه از الان دارن براي تولد ٢٥ سالگي من برنامه ريزي ميكردن.
يكي ميگفت فلان لباس خوبه بپوشم؟ اون يكي ميگفت ميخوام موهامو فلان مدل درست كنم! يكي ديگه ميگفت به نظرتون رژ چه رنگي بزنم؟
خلاصه هر كدومشون كلي ذوق داشتن براي مهموني كه يك ماه ديگه قراره برگزار شه!
راستش خودم اصلا دلم نميخواست همچين جشن بزرگي بگيرم... ترجيح ميدادم همين اكيپ ٤ نفرمون توي همون كافي شاپ كوچيك هميشگي با يك كيك تولد و چند تا دونه بادكنك دور هم جمع شيم و بگيم و بخنديم...
توي همين فكرا بودم كه اي واي حالا كي حوصله اين همه آدم و سر و صدا رو داره كه يهو دوستم صدام كرد: خنگ خدا تولد توعه ها بگو ببينم چي ميخواي بپوشي؟! واسه چي مثل پير زنا نشستي اونجا زل زدي به ما؟
چند ثانيه مات موندم انگار اصلا نفهميدم چي ميگه كه يهو به خودم اومدم و گفتم حالا همون روز يه فكري ميكنم حالا كوو تا يه ماه ديگه !
اونا دوباره شروع كردن به ادامه بحث قديمي و اينبار براي من سوال شد كه چرا من مثل بقيه انقدر ذوق ندارم؟
همونجا يادم افتاد كه وقتي از دختر خالم كه چند سال ازم بزرگتره يه بار پرسيدم كه چرا تو مثل بقيه هم سن و سالات براي فلان چيز ذوق نداري؟ اونم بهم جواب داد بزرگ شي ميفهمي!
امروز من فهميدم بزرگ شدن به سن ربط نداره... بزرگ كه ميشي ديگه زندگيت به اين خوش گذرونيا و هيجانا وابسته نيست... بزرگ كه ميشي دنبال آرامش ميگردي و ديگه دلت خيلي چيزاي قديميو نميخواد..
ديگه وقتي ميري كافه به جاي ميلك شيك توت فرنگي با خامه يه اسپرسو سفارش ميدي و چند ساعت همونجا ميشيني...
دلت امنيت ميخواد...
همون كافي شاپ كوچيك هميشگي!
-ارما-


0