شعرناب

باغ بود وُ من بودم وُ شقایق


باغ بود وُ من بودم وُ شقایق
تنها بودم
دوستم باغ بود
و عشقم شقایق
بلبلان ِ دلداده به هم، با منقارهایشان
خانه های فردایشان را می ساختند
تا زندگی را جانی تازه ببخشند
زنبورها
این حشرات ِ همیشه سودمند ِ امروز و فردا
بر روی گلها می نشستند
و نسل گیاهان را تداوم می بخشیدند
مورچه ها
چه پرتلاش، رفت و آمد می کردند تا آذوقه ی زمستان را در گوشه ای انبار کنند
سنجاقک ها هم
حشرات موذی و آفت طبیعت را می بلعیدند تا از زندگی دفاع کنند
آنسوتر
جویباری بود که به رودخانه می ریخت
سنگها، در تلالو آفتاب، در آب زلالش می درخشیدند
ماهی های بازیگوش
سینه ها به سنگ می مالیدند و جست و خیز می کردند
به هر سو که می نگریستی، فقط تلاش بود و زندگی
و من تنها در دامن دوستم، زیر درختی در کنار جویبار نشسته بودم،
علفی را زیر دندانم مزه مزه می کردم و نگاهم را در جای جای باغ عبور می دادم
در میان درختان و بوته ها و ازدحام پرندگان و زنبورها و و و
شقایقی دیدم سرخ و شاداب که تنها در گوشه ای از میان بوته ها
قامت بلند کرده است
و برایم، پرهای عاشقش را تکان می دهد
گویی می گوید بیا پیش من
چون تنها بود
بسویش رفتم
او را بوییدم
دستی به گلرگ هایش زدم
خوش را در دستانم خم کرد
و دستم در اغوشش فشرد
من هم او را به صورت و لبم چساندم
و او را در آغوشم فشردم
در گوشم زمزمه کرد که
تو دیگر تنها نیستی
چون او هم دیگر تنها نیست
از عشق سخن گفت
از زندگی که در لحظه جاری است
از مهربانی حرف زد و شادی و شادمانی
که دورنمای جهان، مهربانی است
از لذت با هم بودن، کلام شد و از شعر و شور و شراب سرود
و در پایان گفت
زندگی همین لحظه است که با هم هستیم
لحظه ی دیگر هم بیاید، باز در همین لحظه یکدیگر را حس می کنیم
پس در همین لحظه، عمیق یکدیگر را دوست بداریم
چنین بودم که هم من از تنهایی بیرون آمدم
هم عشق و هم باغ
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )


0