شعرناب

شاید شب تنهایی کفن پوشد!

دل بیقرار است
درتهاجم ِ توهمات ِ باران دیده و دل دریده
گریبان را دریده است!
سرخ گلبرگی که به نورِمحبت ،رقص میکرد
به تاریکیِ چوبِ کدروت شکست
ومن
هرچه دربغل ،عشق دارم
زمان میخرم
وزمین میخورم
شاید
این شبِ تنهایی
کفن پوشد...
حلقه ی دستانی که داستانِ اغوش مینوشت
جدا،بی رمق،بی صدا
ناله درگوش مینوشت..
خونی دربطنِ سرانگشت برای لمسِ لاله نیست
جان و توان و شراره و شور در
دودمانِ اشیانه نیست..
برگرد
تا برگِ درد
برگردد...
توبرگرد
صدای ناله ی این درِزنگاربسته ء نیمه باز
چشمان ِ نیم دوزِ دل ِدر برزخ را
هشیارمیکند..
م.بیگدلی


0