شعرناب

ندای آشنا

آنجا که بی وقفه چاره می اندیشی و کاسه چه کنم به دست می گیری ، خوشتر است که خود مسئولیت باز نمودن گره ها را تقبّل نمایی ، هیچ کس بهتر از "من" با تو آشنا نیست .
همه آتش ها از گورِ تن پروری بلند می شود ، انصاف را نباید فریفت ، توقّع آفت است.
مخمصهبن بستِ یأس است. سنگِ بزرگِ دروغ، انکار است . سدِّ هزار مانعِ پیشرفت بی اعتمادیست. دلسردی مرداب است . گزافه گویی رسواییست . زیاده خواهی بدنامیست . به انتخاب ها دقیق بنگر ،لجاجت خودآزاریست ، دودش بر صورت تو می ماند ، زمستان سپری خواهدشد ، واقعیّت این است.
نشانِ افسوس را از سینه بردار ، دریغ سازنده نیست . راهت را از همان ایستگاه که ایستاده ای تا مبدأ خوب و روشن نظاره کن ، کجای این جاده محوِ آبادی هایِ رنگارنگِدیگران گشته ای ؟ سرابِ خرافه کجا تو را به خود معطوف نمود ؟
شتاب گمراهی به ارمغان می آورد ، مسافر آهسته می رود تا پیوسته براند ، دلزدگی خستگی از رهسپاریست . هیچ می دانی درد نعمت است ؟ رنج زایش است ؟ فقرخودکفاییست و افتادن حکمت و عقب ماندن تدبیر و افتادگی بی نیازی و قناعت ثروت؟فنا تولّد و لغزش سکوی پرتاب است؟ شکست ابتدایِ بهروزیست ، تفاوت نادانیست و کمبود جهل .
عذاب عمق فاجعه را فریاد می زند و ضجه نقطه ی ضعف را یادآور است . محکم جایگاهت را دریاب ، تو فقط می توانی نقشِ خود را بازی کنی ، کاگردانِ قهّارِ هنر کاشفِ استعدادهایِ نهفته در تصویر است . درمان را از حکیمِ اراده طلب کن، ساحره ی تلخِ افیونِ بیچارگیمُسکّن است ، چرکِ خودخواهی در تو باقیست ، بی توجهی تعفن است . بی هوشیِ خودرأیی در تو بیداد می کند . منگی ، تنها اوقاتِ پُر ثمر را حراج می زند. چُرتِ بی عاری را پاره کن ، کیمیا معجونِ قوّتِ قلب را یکسر بنوش ، پیرِ مهربانِ پُشت کار و پایداری را مُرشد خود ساز ، کسِ بی کسان هما است ، دارو شجاعت است ، مرهم واقعی پرهیز است و شفا دستِ خداست . سهمِ تو طلب کردن است ، او همیشه منتظر است ، اکسیر تغییر را آرزو کن و آگاهی از دانشِ آنچه در تواناییِ اصلاحاتِ تواند ، طبیبِ نیایش را هر دم بر بالینِ خویش پذیرا باش ، سپاسگزاری مرحم همه زخم هاست و فروتنی بهایِ همه ی بهبودها و احترام دروازه ی آشنایی ها ، یادِ دوست آرامش است . به شکرانه ی سلامتی از بسترِ آلوده و چرکینِ بلا نقلِ مکان کن ، بهایِ تحوّل هجران است ، علاجِ تب این است که داغیِ احساس را به زیر آوری . مرض از پاکیزگی می هراسد ، وابستگی جزام است . ردای آلوده به طاعونِ نفرت را بسوزان و خاکستر کن ، گذشته را به بادِ رهایی بسپار ، تلافی دژخیمِ شکنجه را طلب می کند ، انتقام سوزان است.
حُکمِ فراموشی عفو است ، کینه جنون است . حق با موش هاست ، منزلِ خود را محکم کن!! محیطِ خلوتِ تنهایی را از مُردارِ پوچی تهی کن . غذایِ کرم ها را از دسترس شان دور انداز . سوسک ها همانند که هستند . طبیعتِ عقرب نیش است . پشه ها کارشان را به خاطرِ رضایتِ هیچ کسی تعطیل نمی کنند ، مرداب ها را باید خشکاند . حریمِ اَمنِ مراقبت را سرایِ خود ساز ، پیشگیری از دفاع هم بهتر است . به حال بیاندیش ، اکنون را تجربه کن ، تمرکز بر بهترین ها ، خِشت هایِ پخته ی کاخت را بلند بر هم می نهند . شعف و شور و شادمانی را بر لحظاتِ تحرک و تلاش بگستران ، دقّت همکارِ تعهّد است ، دوست داشتن امانت داریست ، آسایش قدر دانیست ، فراغِ خاطر وظیفه شناسیست ، به پایان میاندیش ، شروع انتهایِ همه چیز است و مرگ پایان هیچ چیز ، جنبش را پاس دار ، حرکت مقدّس است ، نکته بینی در فعّالیّت اصل است ، پندها در مسیر جواز عبورند ، خط پایان نوعی سنجش است و انگیزه ای برای آغازِ راهی نو ، میدانی ؟ نتیجه مهم نیست ، آگاه باش ، فلزی که به گردنت می آویزی بهایِ عشق نمی باشد . رضایتمندی مِدالِ افتخارِ اصالت است . عزّتِ نفس بیرقِ با شکوهِ امکاناتِ عزیزِ تواند که به اهتزاز در خواهد آمد . انتها آنقدر هم دیدنی نیست ، تنها پله ایست از نردبانِ ناتمام خودباوری و پیدایش تو، اینکه چگونه می گذرانی کارساز است .
به دنبالِ کدامین معجزه ای؟ دیر هنگامیست که عصایِ کرامت در دستانِ توست ، خویشتن را زنده کن ، دیدگانِ دل را بینا ساز ، روح را از کاستی ها و کمبودها عاری کن ، زبانِ عدالت را بگشا ، هیچ کس دامانت را نخواهد گرفت ، خلقت برای انعام دادن به کوششِ تو حق کشی نمی کند ، از جانِ فلک چه می خواهی؟ هستی ابتدا جایزه می دهد . شگفتی آنگاه که بسته شدی کوله باران تو بوده اند ، کافی است به قدرِ لقمه ای بر دهانِ فهم گیری . گوهر شناسی هیچ ابزاری نمی خواهد ، تو تنها نشانه ها را به خاطر می آوری ،از سنگ ها به راحتی مگذر ، شاید همان که تو بی جانش می انگاری لعلِ دیهیمِ سروری باشد و شاید کتیبه ای در دل از برای تو نهان کرده باشد . از همه چیز جرعه ای بنوش ، البتّه قطره ای کافیست ، گاهی فقط درنگی دیدار را تجربه کن ، مواظب باش غرقِ هیچ رحمتی نشوی . همه نعمت ها بر تو رواست، اما این بهانه خوبی برای خودکشی نیست. حواست را به خوبی پرورش کن، نمی دانم چرا همیشه بر سرِ توانییت شرط می بندی ؟ آیا مهم نیست که وجودت را ببازی ؟ و آبرویت را بفروشی؟ و غیرت و شرافت خود را شرمنده کنی و به ناموسِ امانت خیانت ؟ اصلا بگو چرا قدرت ها و سرمایه ها را به مبارزه می کشانی؟ بیهوده خود را تحلیل می دهی، هر کس مشغول کارِ خویش است ، پسند هر کس همان است که بر تن دارد ، سلیقه هر کس اگر کلاه گشادی هم باشد به آن خواهد بالید ، لااقل با همین رنگ ها خوش است، علاج واقعه دوریست ، دست آوردِ عمل را به خلّاقیّت جاذبه ها بسپار ، زمان ارزان نیست ، ثانیه ها را خرج تأییدِ دیگران مساز، ولخرجی مسکینت می کند . آدرسِ ارزش ها را درست بپرس ، دفترِ خاطراتِ ساعاتِ هر روزه ی حیات را پر از انتقاد ها کن.
تو باز هم می توانی ، نقشِ نقشه ها را بر پیکر اطمینانِ والایِ هدف ترسیم کن ، لانه ی هوس را از برجِ تصمیم ها ویران کن ، سرگرمی می تواند خطرساز باشد ، نغمه ی تسخیرِ کامکارانه ی پندار را با چنگِ تعادل سر کن ، معشوقه آمالت به طرب می آید.
پاکی متاع فراوانی نیست ، صحنه ی سیاه و سفید زندگی را شاهانه از هر سوی گام بر گیر ، مهم نیست اگر با افتخار مبهوتِ مرگ شوی ، سعی ات را در بازی دریغ مدار ، کامرانی به سخن نیست ، به ساز و برگ سپاهت غره مشو که حریف را کم خواهی دید ، اندیشه ات پیرزی می آفریند.
گرگ ها را می توان بخشید زیرا نام ما نیز اغلب بره نمی باشد.
قلم ها نقره ایست و جوهرها جیوه ای ، کلام آیینه ایست که خود را بنگریم.
با خط وفا باز چند قدم می توان نوشت ، صفحه صبور پیوند پای شمعدان منتظر است.
بدرود.


0