شعرناب

پسر فال فروش


تصمیم گرفتم یه خرده روی صندلی بنشینم و استراحت کنم خیلی خسته بودم به محض اینکه پلک هایم را روی هم گذاشتم خوابم برد...
از صدای پسر فال فروش از خواب بیدار شدم دیدم که دارد طرفم میاید با لبخندی بهم گفت:خانم یه فال ازم می خری ؟نگاهی بهش کردم گفتم:نه عزیزم
سرش را پایین انداخت و رفت،یکدفعه دلم بدجوری گرفت ناراحت شدم،با خود گفتم:ای کاش یه فال ازش می خریدم دلش را شاد می کردم،بلند شدم و باعجله وسایلم را جمع کردم تا بهش برسم اما انگار فایده ای نداشت نتونستم پیدایش کنم لا به لای جمعیت ناپدید شد، یکدفعه چشم به پسرکی افتاد که کنج خیابان نشسته بود داشت غذا میخورد نزدیکش شدم .سلام و احوالپرسی باهاش کردم دیدم همون پسر است،نگاهی بهم کرد گفت:من که کاری نکردم چرا دنبالم اومدی؟! دستی بر روی سرش کشیدم گفتم:عزیزم نترس،کاری باهات ندارم،بهش گفتم :میخوام ببرمت یه جای خوب،کافی شاپ یا رستوران ؟بهم گفت: من غذای خودمو خوردم بریم کافی شاپ، تو را ه کلی باهم صحبت کردیم،به اولین کافی شاپ که رسیدیم داخل رفتیم،روی صندلی نشستیم ، دیدیم از خوشحالی انگار میخواد بال در بیاره پرواز کنه، سفارش نوشیدنی را دادیم،ازش اسمش را پرسیدم ،گفت پارسا هستم،گفتم:پارسا جان چرا کار می کنی ؟گفت: خانم ما زندگی خوبی داشتیم ولی از وقتی که بابام تصادف کرد دیگه من کار می کنم ،مادرم از پدرم جدا شد و رفت،با لبخندی گفت:دیگه مرد خونه منم،بخاطر همین مجبورم روزا کار کنم و شبا درس هامو بخونم، نوشیدنی مونو خوردیم باهم از کافی شاپ بیرون اومدیم، ازهم خدا حافظی کردیم،یکدفعه یادم افتاد که قرار بود فال ازش بخرم چند قدم از من دور شد صداش کردم پارسا جان فال می خواستم ،با خوشحالی طرفم اومد ،دیدم چند تایی بیشتر نمونده بود ،گفتم همه فال ها تو میخوام ،دیدم از خوشحالی پرید بالا گفت:خدایا شکرت که امروزم تونستم زود فال هامو بفروشم ،با خوشحالی ازم خداحافظی کرد و رفت...
پایان
نویسنده : زهرا میرزایی


0