شعرناب

فرشته های زمینی (قسمت دوم)

"این بچه اسمش ستاره و خیلی برام عزیزه ، اون پدر نداره و منم توان مالی ندارم برای بزرگ کردنش نمی تونم از عهده اش بر بیام، نمی خوام سرنوشت بچه ام مثل خودم خراب باشه فقط خواهش می کنم بچه امو خودتون بگیرین بزرگش کنین تا خیالم راحت باشه، اونا اول به خدا و بعد به شما می سپارم”
شقایق و پدرام هر دو اشکشون جاری شد ، شقایق بچه رو محکم در آغوش خودش گرفت و گفت : قول می دم مادر خوبی برات باشم ستاره.
پدرام اشکاشو با دست پاک کرد و گفت :شقایق دیدی گفتم که نگران نباش درست میشه ،دیدی خدا چطور بچه رو سر راهمون قرار داد
- باید باهم بریم پیش آقا کامران تا کارای قانونی اش را انجام بدیم.
وقتی آقا کامران بچه رو تو بغل شقایق دید تعجب کرد و گفت : نیلوفر بهم گفت قضیه رو... حالا خودتون با بچه اومدین ، پدرام جریان براش توضیح داد .... آقا کامران گفت : خب خدا نمی خواست بیشتر منتظر بچه بمونید ،من کارای قانونی بچه رو انجام میدم و بهتون زنگ میزنم.... حالا با خیال راحت بچه رو ببرید خونه .....شقایق و پدرام باهم رفتن خونه .
شقایق گفت : پدرام از خوشحالی فقط میخوام دوتا بال در بیارم و پرواز کنم ، خدایا... خدایا هزاران مرتبه شکرت
-پدرام چه حسی داری الان ؟
- خوب معلومه یه حس خوب انگار یه فرشته تو خونمون اومده
خب تا تو به بچه برسی منم میرم براش پوشک و شیر خشک بگیرم
- پدرام فقط خواستم یه چیزی بهت بگم
- جانم ، چیه تو فقط جون بخواه
- دیگه از این به بعد باید بیشتر مواظب خودت باشی چون دو نفر تو خونه منتظرت هستند مخصوصا که دیگه بابا شدی.
پدرام خندید و گفت : چشم خانم گل ، اطاعت میشه ، امر دیگه ای نداری ؟
- نه عزیزم برو
شقایق با ستاره حسابی مشغول بازی شد و اونو از بغلش جدا نمی کرد انگار فقط تو این دنیا اون بود و ستاره
چند ساعت بعد که پدرام برگشت به خونه ، در رو باز کرد شقایق نگاهی بهش کرد و گفت : وای ... ستاره ببین بابا پدرامت ،چیکار کرد! .... پدرام لباس بچه ام خریدی و غذام گرفتی ؟!
- آره دیگه گفتم حسابی بهت امروز خوش بگذره دیگه به فکر درست کردن غذا نباشی
شقایق شروع کرد به درست کردن شیرخشک ، بعد دادن شیر به ستاره ، ستاره خوابش برده بود ،اراهسته بچه رو گذاشت سر جاش.
-ببین چقدر ناز خوابیده ...حال مادرشو درک می کنم می دونم که جیگرش اتیش گرفت که مجبور شد بچه اش اینجوری ازخودش جدا کنه ، بنده خدا توان نگهداری اش رو نداشت ، می دونم روز و شبش تو فکر بچه ، یه مادر هیچ وقت نمی تونه از بچه اش دل بکنه ....
روزها و ماه ها و سالها گذشت تا ستاره یه دختر بزرگ شد ، یه روز ستاره که از مدرسه اومد خونه ، رفت آشپزخونه تا به مادرش کمک کنه ، شقایق در مورد درس و مدرسه از ستاره می پرسید ، با هم نشستن تا نهار بخورن ، شقایق همیشه ستاره رو با دل سیر نگاه می کرد همیشه طوری نگاهش می کرد انگار تازه به دستش اورد
ستاره نگاهی به مادرش کرد و گفت:
- چیه مامان چرا اینطوری نگام می کنی ؟!
- ستاره جون ، مگه اشکال داره عزیزم
- نه مامان فقط نگاهت خاص متوجه ام
- آخه ستاره توهم برام خاصی عزیزم
-آره دیگه یکی یه دونه بودن این چیزام داره ،خدا نخواست بعد من بچه دار بشین
شقایق آهی کشید و گفت :آره دخترم حتما یه حکمتی تو کار خدا که ما بیخبر هستیم
راستی مامان ،از صبح که بلند شدم متوجه بودم که حالت خوب نیست درسته؟ .... چیزی نیست دخترم اتفاقا باباتم متوجه شد بهم گفت بریم دکتر اما یه سرگیجه ساده ... خوب میشم نگران نباش
- احساس میکنم غذا یه خرده کم نمک شده برم از آشپرخونه نمک بیارم
- مامان بنشین من میرم
- نه دخترم تو غذاتو بخور
شقایق بلند شد ، یکدفعه سرش گیج میره و میافته ، ستاره با عجله بلند میشه، مامان... مامان چی شد؟! نگران نباش مامانی ... چیزی نیست ...الان زنگ می زنم به بابا بیاد.
پدرام فورا خودشو رسوند به خونه ، چی شد ؟ نمی دونم بابا جون ، مامان بلند شد بره آشپز خونه یکدفعه افتاد .
-نگران نباش الان زنگ میزنم اورژانس بیاد میریم بیمارستان.
ستاره گفت : بابا چرا مامان یکدفعه اینطوری شد...؟
- نمی دونم عزیزم الان دکتر اومد ازش می پرسم
پرستار که از اتاق بیرون اومد پدرام با عجله به سمت پرستار طرف ..... پرستار لبخندی زد و گفت : آقا چرا نگرانی؟شما باید شیرینی بدی .... پدرام با تعجب گفت : شیرینی ...؟! بله آقا ، خانمتون بارداره .... باید بیشتر مراقبش باشین.... پدرام اشک شوق از چشمانش جاری شد ... ستاره با عجله اومد و گفت چی شد ...چی گفت ؟!
- چیزی نشد بابا جون ، مامانت بعد این همه سال باردار شد
-واقعا بابایی؟ مامان یعنی الان بارداره؟!
- آره دختر گلم ، تو همینجا بشین من برم پیش مادرت
پدارم رفت تو اتاق بالای سر شقایق ، دستی رو صورتش کشید و گفت : شقایق جان چشاتو باز کن ، شقایق با حالت بیحالی نگاهی به پدرام کرد و گفت : چی شد... ستاره ام کجا ؟... نگران نباش ستاره تو راهرو نشسته... پس چرا نگرانی چرا داری گریه میکنی؟
- یه خبر خوش برات دارم عزیزم .... خب چیه بگو؟..... تو بارداری ....راستی میگی پدرام؟! یعنی من باردار شدم بعد چند سال .... بغض شقایق شکست اشک از چشمانش می بارید .... پدرام با دستمالی اشکاهایش را پاک کرد ... بس دیگه شقایق، حالا دیگه باید خوشحال باشی بخندی .
باهم رفتن خونه ، پدرام به شقایق گفت :
-دیگه کارای طراحی شرکت رو نمیخوای انجام بدی تو این مدت از خودت فقط مراقبت کن، ستاره رفت تو آشپزخونه شربت بیاره .... پدرام گفت : ستاره بابام هم دیگه حسابی بزرگ شده می تونه بهت کمک کنه .... ستاره نگاهی به مادرش کرد و گفت : بله دیگه خب دختر داشتن واسه همین وقت ها خوبه بابایی.
شقایق صبح بلند شد تا میز صبحانه رو آماده کنه ، ستاره دید مادرش مشغول درست کردن صبحانه ، برگشت به پدرش گفت : بابا ، ببین مامان شقایق اصلن حرفمونو گوش نمیده .
- شقایق چرا انقدر خودتو اذیت میکنی
- ای بابا ...از دست شما پدر و دختر ، خب حالا یه اتفاقی افتاد چیز خیلی طبیعه ، برای همه پیش میاد من نمی تونم یه جا بشینم خودتون که می دونید تازه میخوام کلاس اروبیک برم چطور؟
- این که خیلی خوبه ،فقط حواست به خودت و اون فسقلی باشه عزیزم
- باشه باشه چشم سرورم
ستاره خندید و گفت : حالا ببینیم مامان شقایق میخواد چی بیاره ، البته هرچی باشه میشه عشق خواهرش.
خب ستاره بابا، آماده باش سرکارم دیر شد باید تو رو هم به مدرسه ات برسونم.
تو راه ستاره به پدرش گفت : باباجون میدونی الان دارم به چی فکر می کنم
- چی دخترم ؟ اینکه خدا خیلی منو دوست داره نخواست من تنها بمونم بابا
- اره عزیزم حتما همینطوره ، خدا همه بنده هاشو دوس داره
خب رسیدیم ،بابا جون خداحافظ مواظب خودت باشه
پدرام سر راه یه جعبه شیرینی گرفت تا ببره شرکت، وقتی وارد شرکت شد داشت به همکاراش شیرینی تعارف می کرد، سعید لبخندی زد و گفت : چی شد چی شد؟.. چه خبر مهمی شد آقا پدرام ما امروز ولخرجی کرد؟
- خوب آدم که بابا میشه باید ولخرجی کنه دیگه
سعید از جاش بلند شد و پدرامو محکم در آغوش گرفت ، و اشک از چشاش جاری شد، سعید دوست صمیمی پدرام بود می دونست که ستاره بچه اونا نیست، بخاطر همین خیلی خوشحال شده بود.
یه روز سرشام شقایق گفت : حالا پدر و دختر نمی خواین بدونین که این فسقل تو راهی پسر یا دختر؟ ستاره گفت : مامان یعنی مشخص شد ؟
این داستان ادامه دارد...


0