شعرناب

مصائب الزمان

- "آقا تو رو خدا ازم ی فال بخر... بخدا واقعی واقعی آینده رو برات پیش بینی میکنه".
با خودم فکر کردم کاش واقعأ میشد آینده هر کسی رو از تو این کاغذ ها بیرون کشید اما افسوس میشه تنها شکم گرسنه ای را سیر یا دل کودکی را شاد کرد.
یکی ازش خریدم.
چند متر جلوتر دخترکی مو ژولیده پر بغلش گل بود و به شیشه زد و گفت: "آقا لطفأ ی شاخه گل بخرید... ببرید برای عشقتون، خوشحالش کنید".
شاخه ای گرفتم و بو کشیدم و گذاشتم جلوی داشبورد. سر چهار راه پیرمردی فرتوت و شکسته بساط سیگارش رو گذاشته بود و پاکت های رنگارنگ سیگار رو مرتب روی یک جعبه چیده بود و منتظر بود نون اش رو از از گلوی عده ای مردم بیرون بکشه.
دو نفر اون طرف چهار راه با هم گلاویز شده بودند و با حرف های ناشایست و ناسزا و فحش از خجالت هم داشتند در می اومدند و عده ای هم دور و برشان جمع شده بودند.
حوصله ام از ترافیک سر رفته بود. رادیو رو روشن کردم.
- "در حمله ی تروریست های داعش به مجلس شورای اسلامی متأسفانه تعدادی از هم وطنان عزیز به شهادت رسیدند... تعقیب و گریز تروریست ها همچنان"...
کانال رو عوض کردم.
- "وقوع زلزله ای 4/9 ریشتری"...
مصائب الزمان انسان ها انگاری تمومی نداشت.رادیو رو خاموش کردم. به نظرم حتی تو بلای طبیعی مقصر اصلی خود ما هستیم. اگر ما ساختمان ها رو درست و حسابی بسازیم اینقد کشته و مصدوم نخواهیم داشت.
به آسمون نگاهی کردم. دیگه اون آبی آسمان پیدا نبود. حتی پرنده ای هم حال پر زدن نداشت. تک و توکی هم که بودند از ما انسان ها افسرده تر بودند.
تو این افکار، زنی 30؛35 ساله به شیشه زد. شیشه رو پایین زدم... زن چشمکی با لبخدی بر لب زد و گفت: 50 میدی سوار شم؟!!
شیشه رو بالا زدم و به راهم ادامه دادم...
مشکلات این دنیای بزرگ از طریق من تنهای کوچک درست نمیشد. مگر اینکه خودم رو درست کنم شاید چند نفری از طریق من درست شوند و...
سعید فلاحی


0