شعرناب

دشت آفتابگردان شعر


شب و روز ندارد خاطره ات،
راهِ خانه ی دلم را خوب بلد است،
وقتی در روزمرگی ها ،خودم را در پیچ وا پیچ روزمرگی گم می کنم ،
او مرا راحت پیدا می کند، در شعر سپید ذهنم قد می کشد و نگاهم را به افق دورِ پشتِ سر یا پیشِ رو می برد...
گاهی، قافیه وار بر لب غزلم می خندد گاهی، بی قافیه از مطلع چشمهایم شروع می شود و روی گونه هایم می رقصد...
دختر احساس من، همیشه خلعِ سلاحِ یاد توست،
بی آنکه یادش بیاید که شیر مرداد است ، پشت یال و کوپالش، پرنده ها می خوانند، آهوها عشقبازی می کنند و عشق در نگاهش تپش دارد...
من همان قدرتمند مغرورم که در برابر خاطرات تو به زانو درآمده ام...
پشتِ غرش غرورم ، سکوتی برپاست که از هر جیغی بنفش تر است ...
پس عاشقانه بیا تا یادت، عقب نشینی کند و آغوشت، تکثیر مهر باشد در دشتِ آفتابگردانِ شعر...
مهناز نصیرپور


0