شعرناب

عشق بی سرانجام

محصل دوره دبیرستان بودم، درس خوان، کنجکاو و اهل ادب... دیوان های حافظ و سعدی و خیام و... زینت بخش کتابخانه ام بود و آثاری از "چه"، کاسترو، گاندی، مارکز، جبران و سروش را داشتم و خوانده بودم... از شریعتی نکته ها یاد گرفته بودم و با شاملو و فروغ و فریدون حشر و نشر داشتم...
عکس خاتمی و مصدق رو بر دیوار اتاقم زده بودم و شعرهای شیرکو و داستان های گلی(ترقی) را بارها مرور کرده بودم.
در حال و هوای سیاست نبودم اما بسیاری از سیاستمداران را می شناختم و دوست داشتم... جغرافیا، تاریخ، هنر، روانشناسی، نجوم، مکانیک و... رو دنبال می کردم و در هر کدام خودی نشان داده بودم.
سر و وضع معمولی داشتم و اغلب لباس های محلی و سنتی می پوشیدم و کمتر با کسی گرم میگرفتم!.
گاهی غزلی، سه پاره ای و چند سطری دلنوشته و داستان می نوشتم و در دفتری که گرانبهاترین گنج شخصی ام بود ثبت میکردم.
اهل رفیق بازی و دوره گردی و مهمانی و عشق و عاشقی هم نبودم همچنانکه از دود و بخیه و می و خُم بیزار...
روزگارم را آنچنان که ذکر کردم می گذشت تا اینکه یک روز سر و کله ی دختری پیدا شد و روزگارم را با بحرانی پیچیده همراه کرد.
دخترک تازه همسایه ی ما شده بود و خیلی قر و فر از خود نمایش می داد. گرچه برخلاف اکثر دخترهای دیگر، چادری بود و زیبایی هایش را پنهان می کرد. اما دخترک همسایه از زیر چادر هم عشوه گری می کرد و چشمانش را می دواند و وقتی راه می رفت چنان طناز حرکت می کرد که دل هر بیننده را می ریخت... حرکت اندامش در زیر چادر حریر نازکش موجی دلنشین داشت و گیسوان سیاه تر از روزگار مرا، مختصری از زیر چادر بیرون می ریخت.
از روز اول که او را دیدم یک دل نه صد دل عاشق شدم، عاشقی پاک و جان فدا و خود را بارها جای مجنون در کنار لیلی، رمئو با ژولیت و ویس و رامین می گذاشتم و کم کم حال فرهاد را در خود حس می کردم که از فراق شیرین اش می خواست دل کوه را بشکافد.
شعر و غزل و شمع روشن کنج اتاق تاریک؛ حال و هوای دوره ی عاشقی را رمانتیک می کرد چنان در خود هم جرأت و عُرضه نمی دیدم که عشقم را به محبوبام عَرضه کنم و می سوختم و می ساختم و از دور به دیدار یار رعنا دلخوش داشتم.
همیشه در خیال خود دختر همسایه را تصور می کردم که عاشقانه به سوی ام می آید و عشق اش را به من ابراز می کند و آنگاه نامزد می کنیم و بعد ازدواج و با هم زندگی می کنیم و خانواده تشکیل می دهیم و در گرمی اینهمه خوشی و مهر و وفا غوطه ور بودم.
دختر همسایه گاهی بعد از ظهر با پایان مدرسه اش به بهانه ی دیدار خواهرم که همکلاسی اش بود به خانه ی ما می آمد. من هم دزدانه نگاهی به بر و روی و اندام زیبای معشوقه می انداختم. وقتی به جلوی من می رسید چادر نمازش را وا می داد، با لبخندی ملیح، چابک از جلویم رد میشد و خود را به خواهرم می رساند؛ هنوزم تصویر لبخند زیبایش بر لب های اناری اش در ذهن متصور و خش خش چادر نمازش در گوشم هست.
کار عشق من با لیلا، سوزان و مخفی پیش می رفت. همیشه با خودم فکر می کردم که عشق باید با هجران شروع و ختم شود... عشقی که با اندوه و غم و غصه و خفا سر و کار نداشته باشد، عشق نیست، هوس است.
دخترک هم با حرکات و رفتارش می خواست مرا در عشق خود غوطه ور کند، به بهانه های مختلف سر سخن با من باز می کرد؛ لبخندهای عشوه دار می زد و گاهی به بهانه ی کمک در درس و مشق اش، سراغ من می آمد و خواهرم را تنها می گذاشت.
یک روز غزلی از حافظ برایم آورد و گفت: حیف نیست تا شعر حافظ را گذاشته اند کسی شعر دیگر بخواند:
عاشق شو ارنه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده درس مقصور از کارگاه هستی
بعد از چندی کار عشق من بالا گرفت؛ خصوصأ بعد از دیدن حرکات و رفتار لیلا که از آنها به ابراز عشقش دلخوش می کردم.لیلا دختری پر حرارت و پر از شوق بود و شوخ و سرزنده و من پسری پر از ناله و ندبه و نامه ی عاشقانه که در طلب عشقی سالم بارها و بارها برای معشوقه ی خیالی خود نوشته بودم و دریغ که حتی کلمه ای را بر لیلایم عرضه کرده باشم.
وقتی نفس دخترک همسایه به نفس من میخورد تمام وجودم را شوق میکرد اما با حضور ترس در وجودم از ابراز این شوق و حرارت که مرا میسوزاند و می گداخت خودداری میکردم.
گمان میکردم که اگر به چنین معشوقی دست بزنم همچون گلی پژمرده خواهد شد. لیلا دیگر هر روز به بهانه درس خواندن با خواهرم، کنار من بود و عشق من به او صد چندان شده بود. بلاخره دل به دریا زدم و عشق را با معشوقه ی چموش در میان گذاشتم. او خندید و با ناز و عشوه کنان چادرش را سر کشید و از خانه خارج شد.
روز بعد لیلا باز به خانه ی ما آمد. نامه ای از زیر چادرش درآورد و دزدکی به دستم داد و فورأ به سراغ خواهرم رفت.نامه را بوییدم و بر قلبم فشردم. با اضطراب و شوق و هزاران خیال بازش کردم. کاغذی دیگر از داخل نامه بر زمین جلوی پایم افتاد. آنرا برداشتم، عکسی بود از لیلا... عکسش را بوسیدم و شروع به خواندن نامه کردم. از عشق و علاقه اش به من گفته بود و اینکه از روز اول دل به مهر من نهاده و هیچ چیز جز وصال با من آرزویش نیست.
روز به روز لیلا رشد میکرد و آتش التهاب و میل در وی فروزان تر میشد، هرچه نگاه لیلا رخشان تر میشد، شرم حضور من بیشتر. دخترک زیباروی نصف روزی را که به خانه ما می آمد به عسق و عاشقی با من می گذراند و به کلی درس و خواهرم را فراموش کرده بود. فوت و فن های دلبری را تمام برای من بکار میبرد، گیسو می افشاند و پیراهن تن نما می پوشید و غزل های حافظ را برایم خطاطی میکرد.
هرچه او در ابراز عشقش جسورتر بود؛ من در انکار آن پافشار تر... تا حدی که بعضی اوقات او را از خود می راندم و می رنجاندم. در نظرم آخر عشق جز هجران هیچ نیست!. مگر وامق به عذرا رسید؟!... یا مجنون، لیلی را در آغوش گرفت؟!... و فرهاد شیرین کام از محبوب شد؟!...
لیلا را دوست داشتم و عشق به او می ورزیدم اما جسارت ابرازش را نداشتم... بارها در بغل کشیده بودمش، نوازشگرش بودم و گل بوسه از لب هایش چیده بودم اما هرگز نتوانستم عشقم را به او اعلام کنم... بیشتر حس کودکانه ای در خود نسبت به داشتم همچنانکه دختر و پسری در کودکی به نقش عروس و داماد در بازی های کودکانه شان در می آیند...
سخت نبود عاشقانه لیلا را در بر بگیرم و ببوسم و از عشقم به او برایش بگویم... نه سخت نبود اما مهم برای من این بود که فکر میکردم هیچ عشق واقعی به سرانجام نمی رسد... و از این بابت عشق سوزان و آتشین خود را نسبت به پنهان می داشتم و تنها عنوان یک دوست را به او اطلاق می کردم.
لیلای بیچاره دانست که این امامزاده معجزه ای ندارد و آبی از اجاق من گرم نمی شود. بدون اینکه مرا را از خود براند، در خیالاتم رهایم کرد و کم کم از رفت و آمدش به خانه ی ما کم کرد. نامه های عاشقانه ی مرا می گرفت اما دیگر نامه ای برایم نیاورد.
چند باری به اصرار و التماس از او درخواست عکسی جدید کردم. با پوزخند جواب میداد: نزدیک یک سال هر روز من کنار تو بودن! به سر من چه گلی زدی که به عکسم بزنی؟!... از وجود سرزنده و شاداب و لطیفم چه گرفتی که از کاغذ عکسم بگیری؟!...
با این حال عکسی از خود در لباس دیبای سبز رنگ منقش به گلبوته های آبی در حالی که گیتاری در دست داشت به من داد و در پشت آن با خط زیبای خود نوشته بود: تقدیم به برادر باصفایم که در حق من برادری را تمام داشت. 31/51397
عشاق کارکشته و کاربلد می دانند که برادری یا پدری معشوقه چه معنایی دارد؟!. لیلا جمله ای نوشته بود که ز زخم خنجر کاری تر بود. عاشق حاضر است سگ بشود، اما برادر یا پدر نه!!! حاضر است جفای رقیب را تحمل کند و هزاران درد و رنج به جان بکشد اما از طرف معشوقه برادر یا پدر خطاب نشود... ننگ و داغی برای عاشق بالاتر و جانسوز تر از برادر با صفا و پدر مهربان شدن وجود ندارد.
و این چنین برای همیشه نسخه ی رابطه ی عاشقانه ی من و لیلا پیچیده شد... نه از طرف لیلا بلکه از بی عرضه گی و افکار بی بن و ریشه ی من...
به راستی که من اهل زندگی و عمل و تصمیم نبودم. خود را پشت ده ها جلد کتاب و چندین قاب عکس پنهان کرده بودم و ژست روشنفکری و حالت مقدس معابانه گرفته بودم و فکری پوچ که سرانجام عشق های واقعی هجران و فراق است همیشه با خود داشتم... می خواستم عشقی باشد و معشوق شیرین لب اما با هجران... عشق افسانه ای را می پسندیدم نه عشق واقعی با وصال...
و چنین شد که لیلا پایان عشق و عاشقی اش را با من اعلام کرد و من ناتوان تر و زبون تر از آنچه بودم که بتوانم ماهی وجود لیلا را به تور وصال خود در آورم و از دستم گریخت و هنوز دلخوش به دو قطعه عکس و چند خط نامه ی عاشقانه از معشوقه ام و عشق افسانه ای خودم با لیلایم...
سه ماه بعد در محله یما، آمد و شد زیاد بود. شبی از آن شب ها عروسی لیلا خانوم بود با افسری خوشتیپ و مودب و ثروتمند... حال منِ عاشق پیشه هم معلوم بود. از خشم و درد برای آنکه صدای جنجال عروسی را نشنوم به خانه بر نگشتم...
خیابانی ممتد و طولانی را برای پرسه زدنی طولانی انتخاب کردم و برای اولین بار سیگاری روشن کردم و بر لب نهادم...
و هجران در عشق سرانجام من شد...
سعید فلاحی


0