شعرناب

کافه نقد شعرناب (10)

غزل مثنویمرگ کبوتر
و حالا از گل پر پر بگویم
سخن از لاله ی بی سر بگویم
خزان شد باغ و گلزار حسینی
از آن پاییز غم گستر بگویم
غم مرگ کبوتر گفتنی نیست
نگو تا داستان از سر بگویم
مکرّر خوانده ام این درد جانسوز
که این غمنامه را از بر بگویم
از آن کافر که با تیر جفایش
بزد بر شبه پیغمبر بگویم
از احوال دل لیلای مضطر
به تو با آه و چشم تر بگویم
گلوگاه غزل را بغض پر کرد
به شکل مثنوی دیگر بگویم
٭٭٭
سپیده سر زد و از نو سحر شد
علی اکبر اذان گوی پدر شد
در آن دشت بلا کردند بر پا
نماز صبحِ آخر، پیش مولا
مهیّا شد برای جنگ شیطان
به فرمان پدر آن ماه تابان
به میدان رفت و بیمار پدر بود
علی اکبر که او یار پدر بود
مصمّم رو به قربانگاه می رفت
ولی با عزّت و با جاه می رفت
صدای مرگ در او بی اثر بود
به تنهایی سپاهی بیشتر بود
رجز می خواند از آل پیمبر
که بر کلِّ بشر هستند سرور
سپس آن ناکسان پوچ باور
به رویش سنگ باریدند یکسر
چنان سنگ جفا پرتاب کردند
که قلب خیمه ها را آب کردند
به ناگه در سپاه دشمن افتاد
چو آتش در میان خرمن افتاد
سپاه دشمن از دستش زبون شد
دچار موجی از ترس و جنون شد
گروهی از سپاه دشمن انداخت
هراسی در دل اهریمن انداخت
چو سوز تشنگی از او توان برد
توان جسم و جانش بی امان برد
تنش از جور دشمن پاره پاره
به سوی خیمه ها آمد دوباره
پدر بنمود رویش بوسه باران
کنارش بود مادر اشک ریزان
نه آبی بود سیرابش نماید
نه راهی تا که شادابش نماید
نهاد انگشتری زیر زبانش
که نیرویی دمد در جسم و جانش
علی اکبر مکید انگشترش را
و بغض غم گزای آخرش را
مهیّا شد دوباره سوی میدان
که چون پاییز گردد برگریزان
حریم خیمه ها چون در خطر دید
از این دشت بلا هی درد می چید
دوباره بر صف دشمن بتازید
پیاپی تیر بر دشمن ببارید
که آخر مرّه ی ملعون به ناگاه
بزد او را به نیزه در کمینگاه
چو افتاد آن زمان ،از ره رسیدند
و گرگان پیکر او را دریدند
حسین آمد به بالین پسر، آه!
بر آمد دودِ آهش از جگرگاه
چو تیر مرّه خونش را روان کرد
پدر آنگاه رو بر آسمان کرد
و گفتا بعد تو عمرم تباه است
همه روزم به چشمانم سیاه است
خدا لعنت کند قوم تبهکار
که کردند آیت حق را عزادار
گمنام


0