شعرناب

جوجه کلاغ


یکی بود یکی نبود، زیر گنبدکبود روی درخت بلندی کلاغی برای خودش لانه ساخته بود و پنج تا تخم گذاشت ، کلاغ روزهای زیادی روی تخم هایش خوابیده بود به امید آن روز که جوجه ها از تخم بیرون بیایند. یک روز صبح که کلاغ روی تخم هایش خوابیده بود ، یکدفعه دید تخم هایش تکان می خورندکلاغ فهمید دیگر موقع در آمدن جوجه ها از تخم است و خیلی خوشحال شد. ازجایش بلند شد ، دید که یکی یکی از تخم در آمدند جز یکی از جوجه ها که از تخم بیرون نیامد . کلاغ تعجب کرد و با خودش گفت : چطور چنین چیزی ممکن است ...! جوجه های دیگر بیرون آمدند و این جوجه بیرون نیامد . با خودش فکر کرد بهتر است چند روز دیگر روی تخم بنشیند، چند روز گذشت اما جوجه از تخم بیرون نیامد .کلاغ دید که اگر باز هم روی تخم بنشیند ، بچه هایش از گرسنگی می میرند. وقتی خواست برای جوجه هایش دنبال غذا برود، آن تخم را با نوکش گرفت و در جای دور روی بلندی گذاشت و رفت. تخم از آن بلندی غلتید و غلتید تا کنار رودخانه ای رسید. نزدیک آن رودخانه ، اردکی روی تخم هایش نشسته بود تا جوجه هایش از تخم بیرون بیایند . یک روز اردک خواست لب رودخانه آب بخورد که چشمش به تخم کنار رودخانه افتاد . با خودش گفت : ممکنه تخم چه پرنده ای باشد...؟! حتما از نوک پرنده ای افتاد که در حال دزدیدنش بود .اردک تصمیم گرفت آن راپیش تخم هایش بگذارد تخم را با نوکش گرفت و کنار تخم هایش گذاشت . تقریبا روزهای آخر به دنیا آمدن جوجه هایش بود بعد از مدتی جوجه اردک ها از تخم بیرون آمدند. اردک همچنان منتظر بود ببیند چه جوجه ای از تخم بیرون خواهد آمد.ناگهان دید که تخم تکان می خورد ، جوجه با نوکش تخم را سوراخ کرد و با کمی جست و خیز از آن بیرون آمد، اردک دید که آن جوجه، جوجه ی کلاغ است . اردک می خواست جوجه را از لانه اش بیرون بیندازد چون فکر می کرد بعد از مدتی زحمتش به هدر خواهد رفت و جوجه کلاغ پرواز می کند و از پیشش می رود .امّا وقتی به جوجه نگاه کرد با خودش گفت : محال است ، چون وقتی به دنیا آمد من را دید و فکر می کند من مادرش هستم، بعد از مدتی که جوجه اردک ها بزرگ شدند دیدند که جوجه کلاغ شبیه آنها نیست. برای همین از او کنار گیری می کردند و مسخره اش می کردند و با او بازی نمی کردند. یک روز که جوجه اردک ها در حال آب بازی بودند ، جوجه کلاغ از دور آنها را نگاه می کرد و با خودش فکرکرد که چرا با آنها فرق دارد ! پیش مادرش اردک رفت و از او پرسید : مامان اردک ، من می خواهم از تو یه سوال بپرسم ، اردک با تعجب گفت: چه سوالی...؟!
جوجه کلاغ گفت : از وقتی که فهمیدم کلاغ هستم ، خواستم بدونم چرا با جوجه اردک ها فرق دارم چرا باید مادرم یک اردک باشد در حالیکه من کلاغ هستم ، اردک به جوجه کلاغ گفت : ای کلاغک عزیزم، تو نگران چه هستی ؟ من که مثل جوجه های خودم تورا دوست دارم و از تو مراقبت میکنم چرا کنجکاو هستی که بدانی چه شده است؟ جوجه کلاغ گفت : چطور کنجکاو نباشم وقتی که همنوعی مثل خودم ندارم که با او پرواز و بازی کنم . جوجه ارکها که اصلا دوستم ندارند. اردک گفت : جوجه کلاغ عزیزم ، من که دوست دارم ... جوجه کلاغ گفت : اینطور نیست بگو موضوع چیست ، اردک گفت : راستش تو کنار رودخانه افتاده بودی نمی دانم چرا دلم برایت سوخت و تو را پیش تخم هایم گذاشتم . فکر نمی کردم تخم یکه جوجه کلاغ باشد . جوجه کلاغ با شنیدن حرف اردک گفت : منظورت چیه ...؟! یعنی من دزدیده شده بودم یا مادرم مرا دور انداخته است ؟ اردک گفت : نمی دانم علتش چه بود، فقط خدا می داند . جوجه کلاغ به اردک گفت : می خواهم از پیش شما بروم آنقدر بزرگ شدم که بتوانم برای خودم غذا پیدا کنم . اردک به جوجه کلاغ گفت : می دانم مهر مادرت چیز دیگری است . اگر اینجا به تو سخت می گذرد برو دنبال مادرت، شاید پیدایش کنی.جوجه کلاغ از اردک بابت تمام روزایی که ازش مراقبت کرد تشکر کرد و از اردک خداحافظی کرد و رفت، جوجه کلاغ پرواز کرد و از بالای درختها می گذشت و چون مدت زیادی پرواز کرد، خسته شده بود و روی شاخه ی درختی نشست و سرش را لای پرش گذاشت و خوابید . ناگهان با صدای قار قار کلاغی از خواب بیدار شد . جوجه کلاغ از اینکه همنوع خودش را پیدا کرده بود ، خیلی خوشحال شده بود. اما دید که کلاغ روی زمین نشست و گریه می کند . جوجه کلاغ رفت پیشش و پرسید چرا گریه می کنی ؟ کلاغ تا نگاهش به او افتاد ، گفت : اگر جوجه هایم زنده بودند ، الان اندازه ی تو بودند . جوجه کلاغ گفت : منظورت چیه ؟ کلاغ گفت ؟من چهارتا جوجه داشتم یک روز برای شکار رفته بودم . در حال برگشت به لانه ام بودم که دیدم آدم ها دارند درختی را قطع می کنند که جوجه هایم روی آن بودند . وقتی که جوجه هایم افتاده بودند، با دیدن آن صحنه قارقار کردم تا شاید دلشان بسوزد و با آنها کاری نداشته باشند . ولی آنها جوجه هایم را جلوی چشم هایم کشتند و می خواستند مرا هم با تفنگ بزنند که از آنجا پرواز کردم و رفتم . جوجه کلاغ گفت : چه سرنوشت غم انگیزی سرنوشت تو این بود که بچه هایت را از دست بدهی و سرنوشت من این بود که مادر را از دست بدم . کلاغ از جوجه کلاغ ماجرا را پرسید و جوجه کلاغ همه چیز را برایش تعریف کرد . کلاغ بعد از شنیدن حرف هایش ، اشک از چشمانش جاری شد و گفت : جوجه ی عزیزم ، مادرت من هستم. شاید دیر آمدنت برای این بود که الان من تنها نباشم کلاغ و جوجه اش خوشحال شدند که به هم رسیدند و با هم پرواز کردند و رفتند..
پایان
نویسنده : زهرا میرزایی


0