شعرناب

عقاب و گرگ

یکی بود یکی نبود ، غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود ، روی یک صخره بلندعقابی برای خودش لانه ساخته بود عقاب هرچه تخم می گذاشت به جوجه تبدیل نمی شد، هر وقت که حیوانات دیگر را با بچه هایش می دید ناراحت می شد و با خودش می گفت : ای کاش من هم مثل آنها بچه ای داشتم. عقاب هر روز که شکار می کرد طعمه اش را به لانه اش می آورد ، بهش خیره می شدو با خودش می گفت : ای کاش بچه ای داشتم تا از منقارم شکار را می گرفت . یک روز که عقاب در آسمانها پرواز می کرد و در جستجوی شکار بود ، چشمش از دور دورا به یک بچه گرگ افتاد.با سرعت به سمتش رفت و با چنگال او را گرفت و به لانه اش برد . وقتی خواست آنرا بخورد ، دید بچه گرگ سرش را زیر بال و پرش می برد و گریه می کند . عقاب خودش را به عقب کشید و به بچه گرگ گفت: گرگ کوچولو ، گریه نکن . سزای تو مرگ است . اگر خیلی زیرک و باهوش بودی ، از مادرت جدا نمی شدی که حالا بخوای اینطور به من التماس کنی تا نکشمت . فکر نکردی که عاقبت بازیگوشی و شیطنت این باشد که یکی تو را شکار خواهد کرد، اگر من شکارت نمی کردم یک حیوان دیگر اینکار می کرد . بچه گرگ اشک در چشمانش حلقه زد و با ترس و لرز گفت : ای عقاب ، کسی که مادر ندارد ، چگونه می تواند پناهی داشته باشد ؟ چگونه می تواند از دست دشمنانش در امان باشد ؟ عقاب با تعجب ازش پرسید : مگر مادرت چه شده؟ بچه گرگ گفت : از آن ماجرا روز ها می گذرد . صحنه ی دلخراش و دردناکی برایم بود .چون از من پرسیدی برایت توضیح می دهم.یک روز من و مادرم به چمنزار رفتیم تا شکار را به من یاد بدهد. وقتی در حال دویدن بود ناگهان در چاه عمیقی افتاد که شکارچی کنده بود. به طرف چاه رفتم اما از بس که عمیق بود جز تاریکی چیزی به چشمم نخورد. فقط صدای مادرم به گوشم می رسید که می گفت : مواظب خودت باش ، من دیگرکارم تمام است نمی توانم از این چاه بیرون بیایم، خیلی برام سخت بود که دیگرباید مادرم را از دست می دادم. در همین حال بود که صدای پای شکارچی به گوشم رسید از ترس خودم را لابه لای بوته زارها پنهان کردم تا ببینم چه بلایی سر مادر خواهد آمد، دیدم که شکارچی بدجنس تفنگش را درون چاه نشانه گرفت و تیری درون چاه شلیک کرد .آن صحنه خیلی برام سوزناک بود و دلم را به درد آورد ... فکر نکردی چرا انقدر لاغر و ضعیف هستم؟؟!!! اگر مادر داشتم که قیافه ام اینجوری نبود تا حالا از شکارش تپل می شدم. عقاب وقتی سرنوشت بچه گرگ را شنید ناراحت شد؛ و او را زیر بال و پرش گرفت و ازش اسمش را پرسید . بچه گرگ گفت : اسمم یاخاب است. عقاب گفت: یاخاب عزیزم ، از این به بعد من جای مادرت برایت شکار های زیادی می آورم تا زودتر قوی و بزرگ بشوی، یاخاب با شنیدن حرفهای عقاب خیلی خوشحال شد . عقاب هر روز با شکارهای زیادی برمی گشت و به یاخاب کوچولو غذا می داد. روز ها و ماه ها گذشت ، یاخاب کوچولو از شکارهای عقاب حسابی می خورد تا اینکه بزرگ شد و دیگر کسی نمی توانست به او آسیب برساند. یک روز یاخاب به عقاب گفت : عقاب عزیزم ، از این به بعد دیگر خودم دنبال شکار می روم، عقاب با خودش فکر کرد که دیگر یاخاب بزرگ شد و خودش می تواند روی پای خودش بایستد ، بهتر است پیش همنوعان خودش برود . پس گفت: یاخاب جان، دیگر باید از هم جدا شویم. یاخاب با شنیدن این حرف عقاب تعجب کرد و گفت : منظورت چیست؟! عقاب گفت : نمی خواهم تا آخر پیشم بمانی ، من عقاب هستم و تو گرگ ... تو باید پیش گرگها بروی و با آنها زندگی کنی تا از زندگی کردن لذت ببری، یاخاب به عقاب گفت : اما من با تو خیلی راحت هستم ، عقاب گفت : همینکه گفتم ، برای هر دو بهتر است . اما یاخاب قبول نکرد که از عقاب جدا بشود . عقاب با او خداحافظی کردو رفت. یاخاب توانست توی جنگل دوستان زیادی برای خودش پیدا بکند .یک روز که یاخاب با دوستانش در حال گشت و گذار بود، ناگهان صدای تیری به گوشش رسید . ترسید و با سرعت از دوستانش دور شد . به این طرف و آن طرف دوید تا ببیند که این بار چه حیوانی در دام شکارچی افتاده است. از دور پرنده ای را دید که روی زمین افتاده بود . نزدیک و نزدیکتر رفت . ناگهان دید که آن پرنده همان عقابی است که او را بزرگ کرده است . اشک از چشمانش جاری شد و بالای سر عقاب رفت و گفت : ای عقاب عزیز ، این بار تو شکار شدی . عقاب که دیگر آخرین نفس هایش را می کشید چشمانش را باز کرد و یاخاب را بالای سرش دید و گفت : خیلی خوشحالم که هنگام مردن بالای سرم هستی ، این را گفت و جان داد. یاخاب سرش را روی سینه ی عقاب گذاشت و گریه می کرد تا اینکه دوستانش سر رسیدند . دوستانش با دیدن آن صحنه تعجب کردند و از او پرسیدند: یاخاب چرا گریه می کنی؟! یاخاب گفت : ای دوستان عزیز ، اگر شما هم جای من بودید ، زار زار گریه می کردید. یاخاب جریان را برای دوستانش تعریف کرد. دوستانش از شنیدن آن ماجرا خیلی ناراحت شدند و به یاخاب گفتند : باید انتقام عقاب و مادرت را از این شکارچی بدجنس بگیریم ، ما باید لابه لای این درختچه ها پنهان شویم ، یاخاب قبول کرد. آنها وقتی صدای پای شکارچی را شنیدند ، مخفی شدند . شکارچی وقتی دید که عقاب بزرگی را شکار کرد از خوشحالی تفنگش را پرت کرد و به سمت عقاب رفت. وقتی خم شد تا عقاب را بگیرد ، صدای عجیبی شنید . سرش را بالا کرد و دید که گرگها اطرافش را گرفتند . یاخاب و دوستانش به سمت شکارچی دویدند . شکارچی از ترس پا به فرار گذاشت ، می دوید و فریاد می زد : کمک!... کمک!... یاخاب و دوستانش همچنان دنبال شکارچی می دویدند . شکارچی آنقدر ترسیده بود که دیگر جلوی پایش را نمی دید و فقط به فکر فرار بود . در مسیر شکارچی پرتگاهی بود . امّا چون او به سرعت می دوید ، نتوانست بایستد و به داخل پرتگاه افتاد و مرد. یاخاب و دوستانش دیدند که شکارچی به سزای عملش رسیده است خیلی خوشحال شدند و به دنبال زندگی خودشان رفتند.
پایان
نویسنده : زهرا میرزایی


0