شعرناب

رمان سرنوشت جهان- 2

عزت الله، سه روز دیگر هم فرصت دارد تا باز هم بر مزار
پدر بنشیند و گرد و غبار دلش را که ناشی است از
دلتنگی در آن همه سال که از آخرین نگاه پدر می گذرد، تسکین دهد.
دیگر، آخرین لبخند پدر را نمی تواند بخوبی به یاد بیاورد بس که خاطرات گنگ سال های خوشِ گذشته را
بازآفرینی کرده است. دیگر شک می کند که آیا اصلا
آن لبخندهای سال های خوشِ گذشته، واقعیت داشته اند یا تنها برای تسلای دلِ دلتنگِ کودکی یتیم و اینک
جوانی دلتنگِ پدر، به تجسم در می آمده اند.
باد گوارایی می وزد و بارانِ نم نم و آفتابِ نیمه، نخستین هفته ی بهار را بهاری تر کرده اند و شکوفه ها،
شکوفه های قشنگ رنگارنگ، بر این جای و آن جای و
هرجایِ این شهر زیبای باستانی، نوروزِ دل افروز را
برجسته و برجسته تر می کنند.
عزت الله پس از گشتی جانانه در شهر، به اطراف می رود
از سپیده دم تا دم دمای ستاره سار.
بهار، این بار، برایش بهاری دیگر است.
دشتِ شادیان، میزبان لبخندهاست و در این میان،
این جوان هم هست که سلام گرمش بوی خداحافظی
صمیمانه ای دارد و خداحافظی صمیمانه اش
بوی بازگشتی مهرآفرین که این آمدن ها و رفتن ها،
رسم زندگی ست. دشت شادیان و شادی های ژرفِ
گل های سرخ شقایقش و آن سوتر در شهر، در بارگاه،
کبوترهای سفیدی که راز عاشقی در سینه دارند و پرچمی با پارچه های سبز که برافراشته می شود به نشان همه ی خوبی ها.
پرچم سبز، کبوتر سفید، شقایق سرخ: اتحادی عاشقانه.


0