شعرناب

عُریان _ عورِ همزاد


" عُریان "
من فکر میکنم که باری سنگین بر دوشم نهاده شده است.
یک سنگینی عجیب که بانی اش درکناری به تماشایم نشسته و میپوید و انتظار درخوری ولو اندک را نسبت به من خواستار است مثلا میخواهد بفهماند که در ازای رَختم، در ازای نفس کشیدنم، مسئولم. گاهی گم میشود ولی دوباره می آید و بطور آهسته ای نگاهی می اندازد و یک سری چیزها شامل یک دست نوشته ی رنگ و رو رفته،یک تکه از کلاه نمدین عکس قاب گرفته ی پدربزرگم... و یک پَرِ آغشته به لکه ی خون خیلی قدیمی را جلوی پایم می اندازد نگاهی به عقب میکند و بدون ادای حرفی در را به تندی میکوبد و میرود
این تقریبا کار هر روزش است عادت دارم که بامدادان وقتی خورشید مهیای گسترانیدن چادر زرد خویش بر پیکره ی لمیده ی زمین است همان موقع ببینمش و هر بار اشیای مذکور را بدون ایمای قابل وصفی، بگذارد و برود.
قوری سفید گلدار قدیمی که دهانه ای شبیه لب آویزان زیرینم دارد را اینبار هم آورده بود یکراست بردمشان انباری...تکه ی کلاه نمدین پدربزرگ را مثل عادات پیشین به تکه های قبلی دوخت زدم بعد سری چرخاندم و بی اینکه لام تا کام حرفی زده باشم در رختم خزیدم..آن بامداد سوز عجیبی می آمد روزنه های خانه ی گلی کوچکم را بستم و در حالتی عجیب به سقف خیره شدم ساعتها بود که به من خیره شده بود بعد موی سر را با دودستش در بالای ابروانش قرار داد بطوری که گویی عزراییل بود در هیبت پیرمردِ گاریچیِ محله که دمدمه های غروب خسته از کاری سخت لیوانی آب را طلبیده بود ...بدون اینکه حرفی زده باشد یکراست محتوای لیوان را سرکشید و همان لحظه بفکرم رسید که چه خوب بود موهای سپید نسبتا بلندش را بر کله ی بی مویم قرار میدادم شانه شان میکردم روغنشان میزدم و دربالای ابرویم بزکشان میکردم و آنوقت به سروقتش میرفتم آب را نوشید، جمله ی بر زبان نیاورد گاری را به سختی تکان داد و رفت.
به من خیره شده بود گاهی بفکرم میرسید دستی برایش تکان بدهم و با او هم کلام شوم که یهو خنده ای تلخ میزد گویی که چیزی گفته باشد یا مسوولیتی برعهده ام باقی گذاشته باشد غیب میشد
آن شب هم به رختِخوابم رفتم دمدمه های سپیده دم وقتی صدای سگی از دور می آمد همان موقع صدایی گرفته که شباهت عجیبی با مرد گاریچی داشت مرا بسوی خویش می خواند ....
دنبالش رفتم خیلی سریع با چالاکی غیرقابل تصوری از من دور میشد صدایش کردم گاهی به عقب برمیگشت و بدون سخنی مرا به سوی خود فرا می خواند...دیگر از شهر مدتی بود که دور شده بودیم بین راه با خودم کلنجار میرفتم لابد نقشه کشیده که بدور از هیاهو سربه نیستم کند گاهی هم بفکرم میرسید که پالتوی سیاه بلندش را بکشم متوقفش کنم و معنی نگاه و رفتارهای موذیانه اش را بفهمم . بکلی دور شده بودیم....
شهر یک غبار تار کوچک کوتاهی شده بود گویی مشتِ مویِ له شده ی روی بُرُسِ خاک گرفته ی ننه زیور بود و بجز ناله ی روباه سرگردانی که لنگان افق روبه رو را طی میکرد پشه هم بال نمیزد....
ترسیدم در دشت وسیعی گم شده بودم چند تکه کاغذ قدیمی رنگ و رو رفته ...تکه ای از کلاه نمدین پدربزرگم و چیزهای دیگری نیز همراهم بود
به کارم نبودند همه را دفن کردم تمام لباسهای تنم را درآوردم در کنارشان قرار دادم ...موهای سپید بلندم را میکشیدم و بالای ابروانم قرار میدادم خنده ی تلخی میزدم ...مثلِ بچه های شش ساله جستار میزدم و پاهایم را مُدام به زمین میکوبیدم، یک قهقهه ی بی نَسَب،عُریانراه منزل را در پیش گرفتم.
عیسی نصراللهی /نهم آذر 94
______________________________________________
پینِوِشت :
اینها تخیلاتِ محضِ نامانوس و ناملموسِ زندگی نیستند_ بلکه اینان، گویی خودِ زندگیِ اَم هستند
باورش شاید دور از ذهن باشد ولی عینا در وجودَمَند و هر لحظه بسویی میکشاندمشان.
خودَش بهتر میدانَد ( امروز بامدادان بی آنکه نزدیکِ پگاهان شویم باز هَم دیدَمَش، در هیبت و شاکله یِ دختری درآمده بود و بسویِ خویش میخواند مَرا
عیسا_ عیسا خوبی؟ دنبالَم بیا
به داخلِ حیاط رفتم ، بنظرم ساعت از ۳ بامداد گذشته بود،ماه نیز روشنایِ خویش را بر شهر گسترانیده بود_ صداهایِ عجیبی دوروبَرَم پرسه میزدند فقط صدا بودند،آوایِ گنگِ دوردستی:
عیسا عیسا ____ بیا، بیا
" هم اینان واقعیاتِ زندگی مَنَند "
۹۷/۴/۱۰


0