شعرناب

شعر در مدح امام رضا علیه السلام _ حاج سلیمان صباحی بیدگلی

بسمه تعالی
شعر در مدح امام رضا علیه السلام
شاعر : حاج سلیمان صباحی بیدگلی
طوس این یا وادی ایمن که می‏ بینم ز دور
گنبد شاه خراسان یا رب این یا، نخل طور
وادی ایمن نه وز آن وادی ایمن به رشک‏
نیست نخل طور و نخل طور از آن در کسب نور
معنی ظلمت نیاید ساکنانش را به وهم‏
زآن که شب چون روز روشن باشد اندر چشم کور
شهر مستغنی بود از وصف با این شهریار
کاندر آن درد است درمان، رنج راحت، سوک سور
طینت آدم که یزدانش سرشت از خاک و آب‏
گویی از این خاک طیب بود و این آب طهور
با وجود گنبدش گفتم چه لازم نه سپهر
عقل گفتا ناگزیر است از برای لب قشور
تا که در سلک قنادیل رواقش جا کند
سود روی عجز هر شب بر زمین تابنده هور
چون که منشور قبول از خادمان او نیافت‏
ماند سرگردان به گرد خاک تا صبح نشور
گر غباری افتد از جولانگه زوار او
بر کف بادی که در باغ جنان دارد عبور
تا از آن جیب و گریبان را عبیر آگین کند
می ‏ربایندش ز دست یکدگر غلمان و حور
مقریان تسبیح خوان هر صبح بر گلدسته‏ ها؟
یا ملک در ذکر یا داوود مشغور زبور
بی‏ قبول تو مبانی قدر گیرد خلل‏
بی‏ رضای تو مساعی قضا یابد فتور
در زمینی کاندر آن خار خلافت بردمد
در زمان بر فرق ریزد خاک ادبارش دبور
هیچ از شأن سلیمانیت نتوانست کاست‏
خاتم ملک از کفت گر برد اهریمن بزور
لطف و قهرت را بود هنگام مهر و وقت کین‏
فیض انفاس مسیحا و خواص نفخ صور
منحصر در نسل تو دیدند شان سروری‏
شد از آن عیسی مجرد گشت از آن یحیی حصور
از پی پاداش مهر و کین تو گویی بود
چون برانگیزاند ایزد مردگان را از قبور
خازن امر تو را زیبد کز آغاز وجود
رایض حکم تو را شاید که از بدو ظهور
قرص سرخ مهر را در بوته بگذارد چو زر
خنگ سبز چراغ را بندد بر آخور چون ستور
فرش اینک بر زمین درگهت بال ملک‏
گر سلیمان سایه برداشت از بال طیور
هان «صباحی» این همان حضرت که کردی آرزو
حضرتش را گر چه فرقی نیست غیبت با حضور
عرضه ده درد دل خود را بر این صدر رفیع‏
گر چه ایزد کرده آگاهش ز ما یخفی الصدور
یا ولی الله اینک رو سیاهی بر درت‏
قطع کرده با هزار امیدواری راه دور
با طواف روضه‏ ات کنده دل از شهر و وطن‏
با غبار درگهت پوشیده چشم از دخت و پور
مغفرت بر این در است و من بر این در جویمش‏
عاصیان را شد برین در رهنمون، رب غفور
کوه بر دوشم ز عصیان و فضای گور تنگ‏
آه گر باید به این حالت مرا رفتن به گور
گر تو محرومم کنی آرم به درگاه که رو
وای بر آن بنده کز وی خواجه‏ اش باشد نفور
عمر نوحی بایدم تا از تأسف هر نفس‏
چشمه‏ ی خون از دلم جوشد چو توفان از تنور
کرده ‏ام در سلک زوار تو جا بنگر به من‏
وای بر من گر نبیند جانب زایر مزور
برندارم ز استانت مهر خوانندم اگر
حوریان قاصرات الطرف ز اطراف قصور
تا به تأثیر طبیعت تا به تحریک بهار
خاک باشد در سکون و باد باشد در مرور
تیره بادا مشرب اعدایت از گرد ملال‏
تازه بادا مزرع احبابت از باد سرور
گردآوری : سید محمد حسین شرافت مولا


0