شعرناب

قافیه ی لبخند

توئه زندگی من
می دانی چیست؟
من هرروز دوباره و دوباره عاشق تو می شوم و این خوشبختی بزرگی ست که خدا نصیب دلم کرده
وقتی آفتابی می شوی ، قطب جنوب اندوهم ، آب می شود ، بخت اشکم خواب...
در من غزلی تازه می روید و چشمانم به جای لبانم سخن می گوید...
تو ثانیه هایم را پر از قافیه ی لبخند می کنی
با تو غصه از نگاهم گریزان است ...
در هوای بودنت ، هیچ فصلی به جز آغوشت زیبا نیست که آن را حتی با بهشت عوض نمی کنم...
نوشتن دیگر بس است نامه ام را همان جای همیشگی زیر سایه ی همان درختی که می دانی می گذارم
پشت دیوار انتظار پنهان می شوم تا بیایی ،ادامه ی حرفهایم را در لاله ی گوشت جاری کنم...
دیگر حتی قلم هم محرم ناگفته هایم نیست...
تا تپیدن دوباره ی عشق در دوبیتی بازوانت خدانگهدار...
مهناز نصیرپور


0