شعرناب

مادربزرگم ســــــواد داشتــــــــ ....

بچه تر که بودم مادربزرگم سواد داشت....
عینک ته استکانی اش را میزد روی چشم های سبزش و ساعت ها کنار تختم برایم قصه می خواند.
بچه تر که بودم مادربزرگم نویسنده هم بود....
گاهی که وسط داستان غر میزدم چرا این بار داستانش یه دخترک چـــشم مشکی با موهای بلند سیاه ندارد؟....
او بدون هیچ درنگی سناریو نمایشی قبل ِ خوابم را عــــوض میکرد!
اصلاً مادربزرگم قصه گوی رویا های من ِ بی سواد بود که تا 7،8 سالگی های من سواد داشت!
درست تا همان شبی که فهمیدم جوجه اردک زشت قصه هایم را از کتاب دیوان حافظ برایم می خوانده
همان وقت ها که فهمیدم هاچ های تو کتاب ها هیچ وقت به مادرشان نرسیده بودند....
بعد ها خودش یواشکی رازش را به من گفت!
و من همان روز های اول با سواد شدنم یک روز بی خبر بعد مدرسه رفتم خانه ی مادربزرگ!
توی جیبم به جای بادوم و پسته پر بود از گچ های سفید و صورتی که از مدرسه قایمکی دزدیده بودم
خوب یادم هست که مادرم هم آنجا بود و با لحن تمام مادر های دنیا گفت ((تو مگه نباید میرفتی خونه؟))
آن روز ها فکر میکردم فقط خودم راز مادربزرگم را میدانم ولی باز هم سرم را بالا گرفتم و گفتم.... نه! من از امروز معلم خصوصی مامان بزرگم....
سعی کرد خنده اش را پنهان کند !!! من کم تجربه اش را نداشتم....همان سال ها بود که یک نامه نوشته بودم به مدیر اداره شان و آموزش پرورش اجازه داده بود یک مدت مشخصی معلم پیش دبستانیِ بچگی های خودم باشم ! حالا بماند جناب مدیر چه قدر پیغام پسغام فرستادند که عاقا ما می خواهیم این بچه پررو را از نزدیک ببینیم! وشاید اگر خجالت نمیکشیدم الان قبل از مادرم بازنشست هم میشدم ! و دیگر لازم نبود منت مادرم را بکشم که بگذارد معلم خصوصی مادرش شوم
حرفم تمام نشده بود که مامان بزرگم خندید و گفت ((عاره من بش گفتم هر چی یاد گرف تو مدرسه بیاد یادم بده... خُب من چه کار باید کنم خانوم معلم !))
سنگینی کوله ام یه طرف ؛ سنگینی نگاه نامفهموم مادرم یک طرف دیگر....کیفم را کوبیدم زمین و با یک قلم و کاغذ دویدم طرف مادربزرگ و مثل عروسک هایی که کوکشان بریده باشد شرو کردم به آموزش های ابتدایی خودم...
که با صدای ((بسه چه خبره دونه دونه )) ی مادرم کوکم به کل قط شد...جا خوردم نویسنده قشنگ ترین رمان های خیالی دنیای بچگی هایم اصلا نمی توانست قلم را بگیرد لای انگشت هایش .... حتی نمی دانست با دست راست بهتر می شود یا دست چپش!
هنوز آن قدر کوک بودم که بغض نکنم ولی یه هو تمام باور هایم ریخت و برق چشم هایم فیوز پراند !
خنده آرامی زدم و یادش دادم اسمش را بنویسد...
خندید ! برق چشم هایم را توی چشم هایش میدیم =)
همان لحظه آرام در گوشم خواست چیزی بگوید .... که مطابقِ تمام بچه های پرروی دنیا حرفش را قط کردم و خنده گفتم : واااای وقتی همه داستانایی که برام می گفتیو نوشتیم و چاپشون کردی ، این هارو میذاریم جلومون و خدا میدونه چه قد می خندیم !
صدایش سنگین تر شد...
آرام تر ... طوری که مادرم نشنود
سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت
نه...
نگهشان دار و بعد از من با افتخار بگو مادر بزرگم سواد داشت !
#کودکی نوشت
#نمیدونم چند سالم بوده ولی سعی کردم بی تغییر منتشر شه
#خاطره طوری


0