شعرناب

آرامگاه تنهایی

امشب خواب را زیر پا له کرده ام
دستش را می گیرم مانند همیشه نیست
یخ زده کنار درختی پیر تکیه می زند
گفتم آیا آخرین تصمیم است ؟ چیزی نگفت
اشاره به جغدی کرد که بر درخت می نالد
گفتم مانند هر شب نیستی
جوابی نداد انگار در خودش غرق شد
التماس کردم چند قطره ای اشک چکید از دیدگانش
انگار برایم دلش سوخته بود
بی تاب تر شدم می خواستم سکوت دشت را بشکافم
نگاهش را چرخاند برای آخرین بار دستم را گرفت
قدمهایش را تندتر کرد ناگهان ایستاد
دشت خاموش ،سرد ، تاریک
در جایی ایستاد
گفت زیر پاهایت را نگاه کن
دیدم گوری خالیست
گفت مرا دفن کن
خالی از خودم شدم
سنگی را نشانم داد
گفتم مال کیست
به آرامی گفت از آن من
گفتم چه کنم
گفت بنویس
با جوهر خون
نام این گور
به نام
آرامگاه تنهایی


0