شعرناب

کابوس

آفتاب نیمه جان بود و من نیز هر دو به غروب هر لحظه نزدیکتر می شویم و حکایت آسمان به رنگ قرمز مانند این است که دارند سر خورشید را می برند و سر زندگی من نیز، شب با کشتن خورشید فرا میرسد من به تماشای ماه که روح خورشید است و ستارگان روزهای زندگی خورشید ، هر شب بیشتر می شوند همیشه از خود می پرسم چرا در تاریکی تعداد ستارگان بیشتر و هر چه نور خصوصا مصنوعی بیشتر باشد تعداد ستارگان کمتر می شود؟!. جواب خاموشی است، لحظه های من رنگ غفلت گرفته است.
شبی در کنار برکه ای نشسته بودم تصویرم در حال رقصیدن بر روی موجی از قطرات اشکم که در آغوش برکه جا می گرفت نمیدانم چقدر از آب این برکه اشک من و دیگران است ،قورباغه ای از آب سر بیرون آورد و مرا نگاه کرد تنهایی وجه مشترک او و من بود و سکوت نیز،کمی بعد در آب فرو رفت و باز من بودم و من ، همیشه تنهایی بد نیست گاهی برای خاطرات بستر مناسبی است
،سکوت درونم شکست در وجودم صدای انتحار زندگی است ، طپش قلب همیشه صدای زندگی نیست صدای پای مرگ است که هر لحظه نزدیکتر می شود و نردبان به دست می آید ، من کجای نردبانم ؟! نمیدانم؛ چقدر بالا می روم،؟! نمیدانم، سقوط همیشه کابوس من است.
سعیدمطوری/مهرگان


0