شعرناب

آدمکش


نمیدونم کجا خوندم که یه آدم حسابی گفته بود:« اگه میخای یه ماه خوشحال باشی ازدواج کن ، اگه میخای یه عمر بهت خوش بگذره شغلی راانتخاب کن که بهش علاقه داری»خب،من بعد از چن تا رابطه نصف کاره و دو سه تا شکست عشقی تصمیم گرفتم قید اون یک ماه را بزنم و بچسبم به یه عمر خوشحالی.اما شغل مورد علاقه ام چی میتونست باشه؟یا بهتره بگم چی نمیتونست باشه. نمیتونستم یه کاسب باشم یا یه بیزینس من یا یه نونوا که اول صبح میره سر کار و شب برمیگرده پیش خونوادش .یه مرد خونواده سر به راه،وفادار مث یه سگ پاکوتاه و نجیب مث یه اسب..یا یه راننده کامیون با سیبیلای از بناگوش در رفته و یه خالگوبی گنده ی عقرب پس کمرش و کلی خاطره راست و دروغ از جاده و آدمای کنار جاده.. این زندگی،به نظرم معمولی میومد، نمیدونم کجا خونده بودم که یه آدم حسابی گفته بود:« هیچ چیز وحشتناکتر از یه زندگی معمولی نیست».منم واسه فرار از این زندگی معمولی یه شغل غیر معمولی انتخاب کردم.آدم کشتن .من پول میگیرم و آدم میکشم.واسه کیا؟واسه اونایی که فک میکنن قانون را خودشون باید اجرا کنن اما با مقدمات این کار آشنایی ندارن یا زیادی دل نازک تشریف دارن یا شاید نمیخوان دستاشون آلوده بشه.اینجاست که به جای دست بردن به اسلحه ،دست به گوشی تلفن میبرن و شماره منو میگیرن:الو،آقای الفرد....بایست یه سوتفاهم را برطرف کنی.
آره رفیق ،من سوتفاهم برطرف میکنم.
عکس بده،جنازه تحویل بگیر....اگه یه دفتر کار داشتم این شعار را قاب میکردم،میکوفتم به دیوار و یه منشی استخدام میکردم که بعد از برداشتن گوشی تلفن بگه:دفتر آدمکشی الفرد،بفرمایید...
خب گاهی جنازه زیاد هم شبیه عکس در نمیاد،چون بعضی وقتا مجبور میشم اسلحه را کنار بذارم و دکمه ماشین آدم کشی را بذارم رو حالت دستی ،توی اینجور موارد مجبور میشم یه کم خشونت به خرج بدم.
نمیشه همه را از پنجره ی یه ساختمون متروکه با یه تفنگ تک تیرانداز هدف قرار داد،گاهی وقتا مجبور میشی به طرف نزدیک بشی بهش لبخند بزنی و حتی واسش شرح بدی که علت مرگ غریب الوقوعش چیه؟؟اکثر مشتریام روی این نکته تاکید میکنن که مقتول بایست بفهمه واسه چی و به خاطر کی داره تاوان میده و اصرار دارند از روشهایی استفاده بشه که طرف کمی هم زجر کش بشه.من اینجور وقتا آپشنای مختلفی روبروی مشتریا میذارم:خفگی،قتل با چاقو،یا هر موردی که یارو زود خلاص نشه...همیشه حق با مشتریه،اونا پول خوبی میدن و کار خوبی هم میخوان.البته خشونت توی روحیه ام اثر میذاره ولی من هیچوقت وجدان کاری ام را فدا نمیکنم.
کار من یه کار هنریه،یه شغل سینمایی،میتونی درکش کنی؟؟؟واسه همین دوسِش دارم،البته تو این کار خبری از بیمه و حق بازنشستگی نیست،چیزی به نام اتحادیه قاتلین یا محلی به نام راسته ی آدمکشها هم وجود نداره.یه عمر در گمنامی.
نباید گول ظاهر خشنشو خورد،این شغل خیلی احساسیه.خیلی...گاهی لحظه های آخر جوری بهت نگاه میکنن و التماس میکنن که هر آن دلت میخاد بغلشون کنی و باهم دیگه یه دل سیر گریه کنید،مقتولای لعنتی، هیچکدوم نمیخوان بفهمن که این شغل منه.شغلی که شاید عوارض جسمانی زیادی نداشته باشه،اما روح و روانت را درگیر میکنه،اونم واسه یه عمر ...نمیدونم کجا خوندم که یه آدم حسابی گفته بود:
«وقتی یه آدم میکشی،هیچ چیز مثل قبل نمیمونه»
خب،سرت را درد آوردم رفیق،دیگه وقت کاره.
نام داستان:آدمکش
نویسنده:علی میرزایی


0