شعرناب

این روزها ...

این روزها
آن قدر با خودم تنها می شوم
که اصلا یادم می رود جانی به تن دارم ... !
آن قدر تنهایم که خودم ، مَنِ درونم را در آغوش می گیرم
و خودم به خودم دوستت دارم می گویم ... !
و گاهی خودم را نوازش می کنم تا که آرام بگیرم ... !
و گاهی هم شب ها برای دلم لالایی میخوانم تا که آرام بگیرد ... !
یک زمان هایی هم کودک درونم آن قدر بهانه ی تو را میگیرد
که با خود میگویم اینبار باید با چه دروغی آرام اش کنم ... ؟!
گاهی میگویم برمیگردد ... ! می آید ... ! نگران نباش ... !
اما چه کنم که او هم به دروغ هایم پی برده ...
و می داند تو هرگز دیگر نمی آیی و بازنمیگردی ز این ره رفته ... !
آه عجب ترادژی غمناکی ست این زندگانی ...


0